کیمیای هم راهی

مرا تو بی سببی نیستی...

کیمیای هم راهی

مرا تو بی سببی نیستی...

تعصب تا چند؟

یکی از دوستانم که از سر اتفاق فکر باز و روشنی دارد در بسیاری زمینه‌ها... به شهر زادگاه‌اش نگاه ِ جانب‌دارانه‌ی خاصی دارد... طرفدار تام و تمام مدیر عامل شرکت است، تنها به این دلیل که همشهری ِ اوست و راه اندیشه را می بندد بر همه‌ی ضعف‌ها و کاستی‌ها... تصویر رییس فلان دانشگاه را در فیس بوک آپلود می‌کند با این ادعا که فرهیخته است و تنها دلیل موجود برای این ادعا همشهری بودن آقای رییس است با این دوست ِ ما...
تا آن جایی که فهمیدم "تعصب" سرچشمه‌ی تباهی‌هاست در کنار تندروی و بی‌خردی... حالا چه فرقی دارد که درباره‌ی مذهب باشد یا درباره‌ی مثلن ناموس -واژه‌ای به نهایت تهوع آور- یا درباره‌ی وطن... یا هر چیز دیگری... راستی چرا تعصب می‌ورزیم؟

کنکاش های ذهنی و یک پرسش: چرا مطالعه نمی کنیم؟

- همه ی این درد ها رو که همه می دونن... چه کار باید کرد؟

- می دونی نبرد اصلی بین جهل و آگاهی ست.

- خب که چی؟

- یعنی اینکه باید آگاهی ها رو افزایش بدیم دیگه...

- چطوری میشه این کار رو کرد؟

- راه های زیادی داره اما مهم ترینش افزایش مطالعه است.

- و ما هم که کلن مطالعه مون کمه...

- درسته... اما به نظرت چرا؟ چرا مطالعه نمی کنیم؟ چرا کتاب نمی خونیم؟

- آخه خیلی درگیریم... وقت آزاد نداریم که واسه مطالعه کنار بذاریم.

- چطوریه که واسه ساعت ها سریال های مختلف دیدن و دور هم نشینی و جوک تعریف کردن وقت داریم؛ واسه کتاب خوندن وقت نداریم؟ چطوریه که وقت داریم واسه ساعت ها تو فیس بوک چرخیدن و مدام اس ام اس زدن؛ اما وقت نداریم واسه مطالعه؟ نه جانم... کمبود وقت یه بهانه س.

- یه چیز دیگه... هزینه ی مطالعه رفته بالا... کتاب ها خیلی گرونه، تو این وضعیت آشفته ی اقتصادی آدم زورش میاد این همه پول بده واسه کتاب.

- چطوریه که تو همین وضعیت اقتصادی واسه خرید فلان برند پوشاک و جدیدترین گوشی تلفن و خیلی چیزای دیگه که خیلی هم شاید تو اولویت نباشن راحت هزینه می کنیم اما واسه کتابی که شاید یک دهم اون ها هم قیمت نداشته باشه زورمون میاد پول خرج کنیم... اصلن چرا باید هزینه های فرهنگی، آخرین ردیف بودجه ی ما رو تشکیل بده که اگر چیزی آخرش اضافه اومد، اختصاص بدیم به اون؟

- پس دلیل های من رو قبول نداری؟

- کمبود وقت و بودجه دلیل نیست واسه عدم مطالعه... بهانه ست... به من بگو چرا مطالعه نمی کنیم؟ چرا کتاب نمی خونیم؟ بهش فکر کن...

- باشه بهش فکر می کنم... اما بذار ببینم دوستانم در این باره چی فکر می کنن و نظرشون چیه؟

درنگی و اندیشه ای

اندیشیدن در سکوت

آن که می‌اندیشد
به‌ناچار دَم فرو می‌بندد

اما آنگاه که زمانه
                    زخم‌خورده و معصوم
                                            به شهادتش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت.

"احمد شاملو "

 

گریزانم از این همه تکرار/  پناه ام گوشه ی دنجی ست گهگاه/ تا نگردم در میان این همه تکرار/ تکرار... نیازم نبودن است...

کتابی در دست ام می گیرم تا بخانم و در همان گام اول می مانم

«نون نوشتن» نوشته ی محمود دولت آبادی / و نخستین نوشته اش که دغدغه ای ست جدی: 

 

«اندیشیدن را جدی بگیریم .اندیشیدن. آن چه ما کم داریم، مردان و زنانی است که اندیشیدن را جدی گرفته باشند . اندیشیدن باید به مثابه یک کار مهم تلقی بشود. اندیشه ورزیدن.

بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم. نویسنده نباید – فقط – در بند گفتن باشد. برای گفتن همیشه وقت است، اما برای اندیشیدن ممکن است دیر بشود. چرا یک نویسنده نباید مغز خود را برای اندیشیدن و برای تخیل تربیت کند؟» 

  

کنجی آرام می خاهم به دور از همه ی این همه هیاهوی از برای هیچ، تا به قدر لحظه ای شاید بیندیشم.

تجربه گواهی می دهد که بودن در میان این لحظه ها نه به پاسخ، که به کوهی از پرسش می انجامد... پس روزی از پس امروز باز می گردم با پرسش هایی ساده تر از همه ی حال و احوال پرسی های روزمره...

پ.ن.: چند روز پیش ایمیلی به دست ام رسید با این محتوا:   

میخواهم بگویم
فقر همه جا سر میکشد
فقر ، گرسنگی نیست
فقر ، عریانی هم نیست
فقر ، گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میکند
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست
فقر ، ذهن ها را مبتلا میکند
فقر ، بشکه های نفت را در عربستان ، تا ته سر میکشد
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند
فقر ، تیغه های برنده ی ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند
فقر ، کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود
فقر ، همه جا سر میکشد. 

فقر ، شب را "بی غذا" سر کردن نیست 

فقر ، روز را "بی اندیشه"  سر کردن است. 

  

بنده گی

تنها نه آنانی که بدون اندیشه

آموزه های آسمانی را

بی وقفه ، تکرار می کنند؛

و زمانها و مکانها را وزن می کنند؛

که تمامی دلباختگان فرو رفته در زمین

و آنانی که حاضر اند حتا برای اهتزاز بیرق کشورشان

جان، در طبق اخلاص نهند

مغز خویش را برای شستشو به عاریت نهاده اند.

 

پرستش، عارضه ی هولناک و معشوقه ی دائمی انسانهاست

تنها اندام این بت است که گوناگون تراش میخورد

چرا که هر قومی سایه ای از خویش را

در پیکر پروردگارش، به یادگار باقی می گذارد

 

باید در درون انسان جستجو کرد

چرا که دچار افیون تقدس بخشیدن به اشیاء ساده است

و طوق بندگی را از پذیرفتن مسئولیت خویشتن عزیزتر میدارد

و اگر گاهی این طناب هادی

اندکی شل شده ، از کشش بیافتد

انگار چیزی را از وجود او کسر کرده اند

و چونان کوری مست، که عصایش به تاراج رفته است

گاهی به چپ می کوبد و زمانی به راست

میل به باز آفرینش اسطوره ها و سمبلها

و الگو قرار دادن قهرمانان

حتا در جزئی ترین گفتارها ، کردارها و پندارها

پاسخی به همین نیاز دهشتناک است

 

آنکس که بدون منطق از تیم محبوبش سخن می راند

و اشک خویش را به سان یک قربانی

به مسلخ شکستها و پیروزی هایش می برد

و یا آنکه کورکورانه از اصول گروهی طرفداری می کند

و حاضر است برای سربلندی آرمانش

تمام به ظاهر هنجارهای خود پذیرفته را فراموش کند

دچار گرداب همین بیماری است.

 

ما همواره اسیر مثلث اولوهیت ایم

گاهی به پیشگاه پدر بندگی می کنیم

و دیگر زمانی در حضور  پسر، بردگی

گر چه در پرده های گوناگون

دل خوش به نقشهای متفاوتیم

جمله، بازیچه ی دستان بازیگردان واحدیم

کافی است اندکی تعمق کنیم

 

آیا مقدس ترین میثاقهای درون زندگی هر شخص

فراسوی قراردادهای کهنه ی قدیمی است؟

آیا فرآیند استحاله تقدس یافتن یک جسم عادی

خود معجزه ای سترگ نیست؟

آیا یک پرچم قبل از اکتشاف آن

چیزی جز  ترکیب ساده ی چند رنگ است!؟

 

آیا واقعاً آب و خاک مقدس است؟  

 

 

پ.ن.۱: نگاهی به "محاکمه" ی فرانتس کافکا  

پ.ن.۲: با پوزش بسیار نظرات پس از تایید نمایش داده می شود زین پس، خب!؟