1- "دموکراسی خیلی چیز مزخرفیه، ولی چهکار کنیم که فعلن بهترینشونه"
یک گروه ِ6 نفره (3 دختر و 3 پسر) از روزنامهنگاران روزنامهای به نام ِ "گفت و گو"، در روزهای پیش از انتخابات و در یک سفر تفریحی، پس از بحثهای بسیار دربارهی اکثریت، اقلیت، حقِ انتخاب، آزادی و دموکراسی... از رسیدن به یک تصمیمِ گروهی دربارهی ساعت حرکت از ساحلِ دریا به لنگرود ناتوانند، حتا با رایگیریهای به تکرار!... برخی تماشای برآمدنِ آفتاب را میپسندند، برخی خابِ شیرینِ صبحگاهی را و برخی روانیِ جاده و گیر نکردن در ترافیک را... و در حالی که هیچکدام حاضر نیستند از خاستهی خیش بگذرند، اما همهی تلاش ِخود را به کار میبرند در متقاعد نمودن دیگری برای چشمپوشی از خاستهاش... و این ویژهگی، چقدر آشناست برای همهی ما...
2-"نوشتن در تاریکی" به طرزِ عجیبی و بر خلافِ رویهی معمول، تنها برای 14 روز مجوز ِ نمایش میگیرد و به گفتهی محمد یعقوبی، نویسنده و کارگردان، بهطور رسمی پنج بار و غیررسمی شش بار مورد بازبینی قرار گرفته و در نهایت با 40 دقیقه تغییر ِ بنیادی، روبرو شده است.
3- یکی از شخصیتها در جایی از نمایش بدونِ نام بردن از "محسن نامجو"، یکی از ویژهگیهای موسیقی ِ او را تقدس زدایی و زمینی کردن ِ شاعرانی چون حافظ و مولونا میداند. با همین نگاه، انگاری در هنگامهای که گروهی از سیاستبازان و یا مردم هنوز در گیر و دار حماسه و یا فتنه خاندنِ اتفاقهای سالِ گذشتهاند، "محمد یعقوبی" نمایندهی بخشی از جامعه میشود که در پی ِ بازخانی و روایتِ نسبتن منطقی ِ آن رُخداد است.
4- عبارتِ "بیست و پنج" به سیاق ِ نمایشهای پیشین ِ کارگردان جایگزینِ واژههای حذفی میشود:
«بیست و پنج» توی مناظره حال ِ«بیست و پنج» رو گرفت... شرط میبندم «بیست و پنج» بیشتر رای میآره... ماهیِ فاش «بیست و پنج سفیدی» داشت... فلانی «بیست و پنج» خورد...و یا حتا بحث دربارهی «بیست و پنج» ِ جنیفر لوپز!...
که علاوه بر طنزِ ماجرا، همراه میشود با کشف و شهودی برای منِ تماشاچی که این «بیست و پنج» با آن یکی چه تفاوتی دارد!
5- خلاقیت و جذابیتی نهفته است در نحوهی نمایشِ بخشهای حذف شده: نمایشِ متنِ آن بخشها بر پرده و یا روخانیِ آنها توسط علی سرابی که نقشاش (بازجویی بهنام ِ محمد) به کلی حذف شده بود. یعنی که یعقوبی اصرار دارد بر "چه گفتن" هایش، گیرم که چگونه گفتنش خیلی مهم نباشد!
6- افراد در نمایش جابهجایی ها و تبدیلهایی مییابند: نیما که صدای دوستانش را ضبط میکرده، در تمامِ مدت،خودش شنود میشده و حتا بازجو به او آماری دقیق میدهد که پیامکِ "انگشتِتو از تو دماغت درآر. تو قراره فردا با این انگشت حماسه بیافرینی" را برای 250 نفر ارسال کرده است!... "بازجویی کننده" (که در پایان اعلام میکند که خودِ "محمد یعقوبی" ست)، نیز حتا تحمل نمیشود و در نهایت "بازجویی شونده" میشود!
7- بازیگرانِ نمایش انگار که بازی نمیکنند، آنها زندهگی می کنند مثلِ همهیما: لباسهای عادی به تن دارند، در کفِ صحنه مینشینند، لَم میدهند، دراز میکشند، برای هم جوک تعریف میکنند و کمتر پیش میآید بر سر ِ موردی با هم به توافق برسند... و در یک کلام ملموساند و ساده و باور پذیر...درست مثلِ جریانِ آرام و معمولی ِ زندهگی که سرشار است از چالش!
8- موسیقیِ نمایش هراسناک است، به ویژه در هنگام نمایش ِ متنِ بخشهای حذف شده بر پرده که با صدای تار تداخل دارد.
9- شخصیتِ اصلیِ نمایش "نیما آرامی" ،مترجم ـ روزنامهنگاری که گویا به دلیلِ همراه داشتن ِ دوربین ِ عکاسی در آن روزهای پر دغدغه دستگیر شده است، نمایندهی نسل ِ جوانیست که عجله دارد برای رسیدن به برنامههایش. گرچه شعر ِ کلاسیک را هم میشناسد، اما دوستدار ِ شعر ِ مدرن است و "برتولت برشت" را میستاید. او به شوق ِ تماشای برآمدنِ آفتاب، بر خیلی از لذتهای دیگر چشم میپوشد. او زندهگی را بی آنکه در پیِ توجیهِ آن باشد، زندهگی میکند به تمامی و آن را درمییابد آنچنان که دوست دارد. مخاطبش (در اینجا: بازجو) در پاسخِ شعر خانیهای او تنها بسنده میکند به کلیشهی "بسیار پُر مفهوم بود" و از آن میگذرد بی اندکی تآمل؛ وقتی بازجو میگوید: "نیما برای همین باورهایش است که هزینه میپردازد. او برای رسیدن، فرار نمیکند: گرچه چشمبند بر نگاهش زدهاند، اما میماند و میبیند آنگونه که باور دارد. نسل ِ او در میانِ این جمع ِ شلوغ، تنها مانده است؛ تنهای تنها به تحمل ِ غمناک ِ این همه هیاهو.
10- اصلن نقد بلد نیستم؛ این نوشته تنها بیان ِ بخشی از شور و شعفی بود که پس از 3 ساعت ایستادن در صف بلیت و بعد از آن، نشستن بر زمین ِ سالن چهارسو (بلیت ِ بدونِ سندلی!) و تماشای نمایشی که در این برهوت، به غنیمت میماند، حاصل شد.
این بخش رو یواشکی مینویسم، شما هم یواشکی بخونیدش، نکنه یه وقت به من و تو و ما بر بخوره: موقعِ نوشتن ِ بندِ "1" داشتم به تلنگری فکر میکردم که در حین ِ تماشا درگیرش شدم... وقتی یه جمعی کوچک و به ظاهر فرهیخته و شبیه به هم از نظرِ فرهنگی نمیتونن به یه توافق ِ مشترک برسن، جامعهی بزرگ و متنوع و رنگارنگِ ایران با فرهنگهای گوناگون و پیچیدهی درونش را چه باید کرد!؟... میدونین خیلی تلخه این اعتراف، اما به هر حال دوست دارم بگمش: اصلن انگاری خودِ خودِ من هم که مُدام در حال ِ انتقاد از "بیست و پنج" هستم، یک "بیست و پنج" ِ تمام عیار ِ تمامیت خاهم در جمع ِ خونواده و دوستان، از بس که دلم میخاد همه طبق ِ میل ِ من رفتار کنن! هر چی فکر میکنم میبینم آخه خیلی کم پیش اومده بتونیم حتا تو یه جمعِ کوچولوی سه، چهار نفره هم واسه یه موضوعی به توافق ِ جمعی برسیم!