در باب دوستی ... خانشی دیگر گونه ....گزینه ای از گفتار استاد مصطفا ملکیان
(سخنرانی پانزدهم اردیبهشت ماه در مؤسسه معرفت و پژوهش)
* دوستی پدیدهای است که هم در درون من دوست میگذرد و هم مفهومی است که مصداق آن در ارتباط بین من و طرف مقابل من وقوع پیدا میکند.
* به نظر میرسد ما باید در باب مفهوم دوستی، پدیدههایی را از هم جدا کنیم، هر چند همه آنها در زبان فارسی با لفظی واحد خوانده میشوند. بنابراین چه بسا من در اینجا دارم معانی مختلف لفظ دوستی را بیان میکنم.
* دوستیای که در اینجا محل بحث ماست، دوستی انسان است و نه آن چیزی که معنای دوستی خدا به ماسوای خود و یا خود را دارد. همچنین نظیر همین معنای دوستی، معنایی از دوستی هم هست که نزد عارفان، بهویژه عارفان رواقی مشرب وجود دارد که آن هم محل بحث من نیست و آن این است که همه اجزای هستی به هم عشق میورزند. عشق و وجود در اینجا نوعی توازی و تساوق دارند. از نظر این عرفا نه تنها عشق در هستی جاری و ساری است بلکه عشق خاستگاه هستی است.
* مفهوم همکاری را نیز نباید با دوستی یکی گرفت: در همکاری، من و تو در استخدام شخص واحد، آرمان واحد یا هدف واحدی هستیم و بنابراین با یکدیگر همکاری میکنیم. این همکاری هم در اینجا محل بحث نیست.
* گاهی مراد از دوستی چیز سومی است که من آن را تعبیر به شراکت یا اشتراک منافع میکنم. در اینجا در واقع ما یک سلسله مطلوبهای اجتماعی جمعی یا فردی را در نظر میگیریم و با هم مشارکت میکنیم تا آن مطلوب حاصل شود. بعد آهسته آهسته پی میبریم که اگر آن دیگری نبود به آن مطلوب نمیرسیدیم. در اینجا «فلانی دوست من است» یعنی «ما مشترکالمنافع هستیم».
* خود این مطلوبهای اجتماعی به دو دسته قابل تقسیم هستند، گاهی این مطلوبها برای همه به وجود میآیند که شامل نظم، امنیت، رفاه، عدالت و آزادی است و ما آنها را برای همه جامعه میخواهیم. اما ثروت، قدرت، جاه و مقام، حیثیت اجتماعی، شهرت و محبوبیت، شش مطلوب اجتماعی فردیاند که معمولاً افراد آنها را بیشتر برای خودشان میخواهند.
* گاه برای رسیدن به یکی از مطلوبهای اجتماعی فردی یا جمعی خود، نیاز به اجتماع داریم: ما در اینجا با دیگری مشترکالمنافع میشویم و به آن میگوییم دوستی که این مفهوم از دوستی خیلی رایج است.
* دوستیهای خونی: بیتأملترین دوستیهایی هستند که در زندگی پدید میآیند. این دوستیها تقریباً غریزیاند و ما یکباره خودمان را دارای این دوستی مییابیم. البته شدت و حدت این دوستی با دور شدن شعاع خون کاهش پیدا میکند.
* دوستی ابزاری: ناشی از یک واقعیت روانشناختی در ماست. ما وقتی از ناحیه کسی، خوبیای دریافت میکنیم، بالطبع محبتی از او در دل ما میافتد. این موضوع درباره آینده هم وجود دارد. یعنی اگر توقع خیری نسبت به ما از کسی در آینده برود، به همان میزان که این توقع در ما شدید میشود این دوستی هم شدید میشود. این دوستی هم به گذشته و هم به آینده مربوط میشود و جامعهشناسان و روانشناسان در این بخش حرفهای جالبی برای گفتن دارند.
* ششمین نوع دوستی که قدما از آن به مؤانست یا معاشرت تعبیر میکردند: این مفهوم در دوران سنت بسیار رایج بود و قدما تعبیرهای جالبی از آن ارائه میکردند. تحلیل آنها این بود که وقتی آدمی به خودش رجوع میکند میبیند یک سلسله چیزها در او هست که دوست دارد در وجودش باشد و یک سری چیزها هست که در او نیست اما باز دوست دارد آنها هم در وجودش باشند. در نتیجه این دو ویژگی، آدمی معاشر یا مصاحبی را برای خودش پیدا میکند.
* این مصاحب دو کارکرد دارد: گاهی دوست دارم خصلتی که در من هست تقویت شود پس با کسی می نشینم که آن را داشته باشد. گاهی هم سعی می کنم از طریق مصاحبت با دیگری کلآ خصلتی را که ندارم در خود پر کنم. در این گونه موارد اگر نتوانم آنچه را که میخواهم در خودم بیابم میکوشم کسی را پیدا کنم که آن چیز را داشته باشد. البته مصاحبت و معاشرت به این معنا نیاز به حضور فیزیکی هم دارد. قدما به این دوستی خیلی اهمیت میدادند و خیلی از شارحان ارسطو میگویند که مراد ارسطو از دوستی، همین معاشرت و مصاحبت است. از نظر ارسطو سعادتمند کسی است که ثروتمند باشد، زیبا باشد و دوست داشته باشد.
* هفتمین نوع دوستی ناشی از میل جنسی ست که باعث و بانی آن ارضای غریزه جنسی است. در این نوع دوستی، غریزه ی جنسی در شدت و ضعف دوستی حاکم است. بدون اینکه قصد ارزش داوری داشته باشم توجه کنید که هر چه به جلو می رویم نوع دوستی ها لطیف تر می شود.
* معنای دیگر دوستی جمع بین همدلی و همدردی است: اگر همدلی و همدردی با هم جمع شوند و ما به کسی این دو حس را داشته باشیم میگوییم دوست او هستیم.
* «این دو – همدلی و همدردی - چه فرقی با هم دارند؟»: من وقتی با شما همدلی دارم که بتوانم خودم را در پوست شما فرو ببرم و از همان دریچه باورهای شما به جهان نگاه کنم و احساسات، عواطف و خواستههای خود را مانند شما شکل دهم. اما علاوه بر این اگر از آنچه شما از آن درد و رنج میبرید، من نیز رنج ببرم، من با شما هم درد هستم. آن وقت من به میزانی که با شما همدلی و همدردی دارم دوست شما هستم.
* معنای دیگر دوستی، نیک خاهی است. من گاهی قدرت این را ندارم که خودم را در پوست اشخاص دیگر ببرم اما در عین حال نیک خاه آنها هستم و اگرچه تصوری از وضعیت آنها ندارم اما امیدوارم که آنها به خیر و صلاح برسند.
* این بهروزی خواستن خودش سه قسم است: گاهی من نیکخاه شما هستم اما معنایش این است که میخواهم آنچیزی برای شما پیش بیاید که من برای شما خیر میدانم.این منظر، منظری اول شخص است. اما گاهی من آرزو میکنم آن چیزهایی که فرد خودش آنها را برای خودش خوب میداند پیش بیاید که این منظری سوم شخص است.
* نوع سوم نیک خاهی به این معنا ست که بگوییم: «خدایا، آنچه برایش خوب است پیش بیاید». به این تعبیر من می توانم نیک خاه و دوست همه ی بشر باشم.
* معنایی دیگر از دوستی که اگزیستانسیالیست ها و روان شناسان انسان گرا به آن پرداختهاند این است که تجربه زندگی هر کدام از ما، به ما میگوید که من از میان عقایدی که دارم همه را اظهار نکنم. ما فقط بخشی از عقاید خود را بیان میکنیم و همه احساسات، عواطف و هیجانات خود را به دیگران انتقال نمیدهیم.
* ما در هنگام ورود به جامعه نقاب و صورتک میزنیم. کدام یک از ماست که این تجربه را داشته باشد و بتواند بگوید که من دارم عریان ِ عریان ِ عریان زندگی میکنم. ما نمیتوانیم بدون صورتک زندگی کنیم اما چرا؟ علتش این است که فهمیدهایم اگر بخواهیم عریان زندگی کنیم از یک سری مزایای اجتماعی محروم میشویم. این است که شروع میکنیم به سانسور خودمان.
* در همین جاست که فیلسوفان اگزیستانس و روان شناسان انسان گرا میگویند چنین حالتی برای انسان بسیار رنجآور است. حاصل این امر هم این میشود که ما به دنبال کسی میگردیم که بتوانیم پیش او عریان باشیم. ما دوست داریم روحمان در جایی عریان باشد اما طرف مقابلمان از این کریستالی بودن ما سوءاستفاده نکند و تالی فاسد نداشته باشد. بنابراین دوست به این معنا کسی است که ما میتوانیم پیش او عریان شویم.
* دوستی بیهمتا: دوستی به این معنا یعنی من کسی را در جهان میشناسم که برای من بیهمتاست و سرم را به سمت دیگری نمیچرخانم. البته اینکه آیا این نوع عشق در انسانها قابل تحقق هست یا نه محل بحث است.
* معنایی دیگر از دوستی با معنای قبلی شباهت بسیاری دارد: در دوستی قبلی، جهتی برای جانشینپذیری وجود دارد. گویی تو نفعی برای من داری، هرچند زیبایی تو باشد که سبب شود من به طرف دیگری نگاه نکنم. اما مفهومی که در این بخش مدنظر است این است که دوست فقط «باشد»، یعنی فقط بودن اوست که مهم است و سودی در میان نیست. این معنای خیلی عمیقی در دوستی است و کسانی گفتهاند که این دوستی تحقق پیدا کرده است.
* معنای دیگر دوستی به آرمان برمیگردد. افلاطون میگفت آدمی در عمیقترین لایه وجود خود، در پی حقیقت، خیر و زیبایی است. افلاطون میگفت کسانی که به دنبال علوم میروند میخواهند حقیقتجویی خود را ارضا کنند و کسانی که به دنبال اخلاقی بودن میروند در پی خیر هستند و آنهایی که به دنبال هنر میروند میخواهند میل به زیبایی خودشان را ارضا کنند.
* چه حرف افلاطون را بپذیریم و چه نپذیریم باز میتوان گفت که در عمیقترین لایههای وجود ما چیزهایی هست که ما در پی آنها هستیم و میتوان به آنها آرمان گفت. در این نوع دوستی، گاهی فرد از همه چیز خود می گذرد تا به این امور برسد.
* به نظر میرسد که من از عشق به همسر چیزی نگفتم. به این دلیل در این باره چیزی نگفتم چون عشق به همسر در طول دوران همسری از یکی به دیگری تغییر میکند. عشق به همسر یک جور عشق مولکولی است که مدام ممکن است تغییر کند. و در هر برهه ای ذیل یکی از این انواع دوستی می گنجد.
* نکاتی برای روشن تر شدن این تقسیمبندی: عشق و دوستی یک رابطه است. دوستی چیزی نیست که فقط ویژگی یک موجود باشد بلکه در نسبت با موجود دیگر است که پدید میآید.
* فیلسوفان منطق میگویند رابطهها را میتوان به رابطههای تعدیپذیر و تعدیناپذیر تقسیم کرد. تعدیپذیر یعنی اگر بین الف و ب و بین ب و ج رابطهای برقرار باشد این رابطه بین الف و ج هم وجود خواهد داشت، مثل بزرگتر بودن یا مساوی بودن. اما رابطه دیوار به دیوار بودن تعدیناپذیر است. یعنی اگر خانه من دیوار به دیوار خانه شما باشد و خانه شما دیوار به دیوار خانه کس دیگری باشد به این معنا نیست که لزوماً خانه من دیوار به دیوار خانه آن شخص سوم باشد.
* تقسیمبندی دوم به رابطههای متقارن و نامتقارن مربوط میشود. در رابطه متقارن، اگر الف با ب رابطهای داشته باشد، ب نیز با الف همان رابطه را دارد مثل نزدیک و دور بودن یا مماس بودن اما در رابطه نامتقارن، اگر الف با ب رابطهای داشته باشد به این معنا نیست که ب هم همان رابطه را با الف دارد مثل برادر بودن یا پدر بودن.
* باید برای هر یک از معانی دوستی که مطرح شد این فکر را کنیم که آیا این معانی دوستی متقارن یا نامتقارنند و تعدیپذیر یا تعدیناپذیر. اگر اینها فهم شود به نظر میرسد که بسیاری از مشکلاتی که ما در عرصه اجتماعی داریم حل میشود. نکته دوم این است که برخی از دوستیها با هم همپوشانی دارند و برخی همپوشانی ندارند. به بیان دیگر همه ی این دوستیها با هم قابل جمع نیستند.
* آیا دوستی، امری اختیاری است یا غیر اختیاری و ارادی است یا غیر ارادی. این انواع دوستی برخی ارادیاند و برخی غیرارادیاند و برخی نیمه ارادی - نیمه غیر ارادی. فهم این نکته نیز خیلی کارگشاست و خیلی از مشکلات را حل میکند.
* همچنین توجه به اینکه این معانی از دوستی می توانند اخلاقی و یا غیراخلاقی باشند نیز اهمیت بسیار دارد. اگر من دروغ گویی را دوست داشته باشم، خوب نوعی از دوستی ست؛ اما آیا اخلاقی نیز هست؟
تنها نه آنانی که بدون اندیشه
آموزه های آسمانی را
بی وقفه ، تکرار می کنند؛
و زمانها و مکانها را وزن می کنند؛
که تمامی دلباختگان فرو رفته در زمین
و آنانی که حاضر اند حتا برای اهتزاز بیرق کشورشان
جان، در طبق اخلاص نهند
مغز خویش را برای شستشو به عاریت نهاده اند.
پرستش، عارضه ی هولناک و معشوقه ی دائمی انسانهاست
تنها اندام این بت است که گوناگون تراش میخورد
چرا که هر قومی سایه ای از خویش را
در پیکر پروردگارش، به یادگار باقی می گذارد
باید در درون انسان جستجو کرد
چرا که دچار افیون تقدس بخشیدن به اشیاء ساده است
و طوق بندگی را از پذیرفتن مسئولیت خویشتن عزیزتر میدارد
و اگر گاهی این طناب هادی
اندکی شل شده ، از کشش بیافتد
انگار چیزی را از وجود او کسر کرده اند
و چونان کوری مست، که عصایش به تاراج رفته است
گاهی به چپ می کوبد و زمانی به راست
میل به باز آفرینش اسطوره ها و سمبلها
و الگو قرار دادن قهرمانان
حتا در جزئی ترین گفتارها ، کردارها و پندارها
پاسخی به همین نیاز دهشتناک است
آنکس که بدون منطق از تیم محبوبش سخن می راند
و اشک خویش را به سان یک قربانی
به مسلخ شکستها و پیروزی هایش می برد
و یا آنکه کورکورانه از اصول گروهی طرفداری می کند
و حاضر است برای سربلندی آرمانش
تمام به ظاهر هنجارهای خود پذیرفته را فراموش کند
دچار گرداب همین بیماری است.
ما همواره اسیر مثلث اولوهیت ایم
گاهی به پیشگاه پدر بندگی می کنیم
و دیگر زمانی در حضور پسر، بردگی
گر چه در پرده های گوناگون
دل خوش به نقشهای متفاوتیم
جمله، بازیچه ی دستان بازیگردان واحدیم
کافی است اندکی تعمق کنیم
آیا مقدس ترین میثاقهای درون زندگی هر شخص
فراسوی قراردادهای کهنه ی قدیمی است؟
آیا فرآیند استحاله تقدس یافتن یک جسم عادی
خود معجزه ای سترگ نیست؟
آیا یک پرچم قبل از اکتشاف آن
چیزی جز ترکیب ساده ی چند رنگ است!؟
آیا واقعاً آب و خاک مقدس است؟
پ.ن.۱: نگاهی به "محاکمه" ی فرانتس کافکا
پ.ن.۲: با پوزش بسیار نظرات پس از تایید نمایش داده می شود زین پس، خب!؟
"بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن" کتاب نود و دوصفحه ایه، نوشته ی "کورت توخولسکی" با ترجمه "محمد حسین عضدانلو". کتابی که شاید بشه اون رو نوشته هایی با زمینه ی طنز در باره ی مسائل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و .... دونست. مجموعه ای پرمایه که با وجود حجم کم نمی شه اون را یه باره خوند و کنار گذاشت. نویسنده در کتاب به ظاهر کوچیک اش خیلی چیزها رو زیر سوال می بره یا نگاه آدم رو نسبت به اون ها تیز می کنه؛ از جنگ گرفته تا مخالفت های رسمی و غیر رسمی با سقط جنین،رابطه با فامیل، اینکه چرا بعضی آدم ها نمی تونن پولدار بشن و حتا درباره ی سوپ خوردن و پنچر گیری لاستیکی کنار جاده و در همه ی این ها سرگشتگی آدم ها رو نشان می ده. او با لحن طنزش طوری درباره ی یه مسئله ی بغرنج، حرف می زنه که انگار یه بچه داره راجع به اسباب بازی هاش حرف می زنه.
کورت توخولسکی به سال 1890 در خانواده ای یهودی در برلین به دنیا اومد. او از سال 1907در روزنامه ها مطالب طنز چاپ می کرد. در زمان هیتلر از آلمان فرار کرد و به سوئیس رفت. نازی ها کتاب های او رو سوزوندن و حتی تابعیت آلمانی او رو نیز لغو کردن.بعد به سوئد رفت و مدت ها تنها بود و در 21دسامبر 1935 در آپارتمانش خودکشی کرد.
وقتی این کتاب رو که در حول و حوش سال های 1930 نوشته شده می خوانی به این موضوع فکر می کنی که انگار تو این دنیا همیشه همه چیز در حال تکراره. چطور میشه جلوی این تکرار ها رو گرفت و قدمی به جلو بر داشت. ای کاش می دونستیم و می دونستند ...
توخولسکی توی کارش هیچ راه کاری یا راه حلی را پیش روی آدم نمی ذاره، فقط از واقعیت هایی که حالا تبدیل به یک نکته ی تلخ یا طنز شدن حرف می زنه مثل وقتی که درباره ی آدمیزاد حرف می زنه...
اون معتقده که آدم ها وقتی مشکل دارن (مگه آدم بی مشکل هم پیدا میشه؟!) هر جای دنیا هم که برن، مشکلشون رو با خودشون می برن و فقط با یک سری از آدم ها می تونن را بطه برقرار کنن:
"از اون ساعتی که بهت پودر نوزاد می زنن تا اون ساعتی که تو قبر کرایه ای می ذارنت، تمام وقایع عمرت فقط و فقط بین دویست نفر آدم می مونه."
درباره جنگ و آدمکشی (اون جنگ رو یه نوع آدمکشی می دونه، حالا هر جنگی و به هر دلیلی) هم حرف های زیادی برای گفتن داره و خودش میگه:
"تو زندگیم فقط یه آرزوی کوچولو دارم و اون اینه که یه بار چشامو باز کنم، ببینم زندونیای سیاسی آلمان و قاضیای اونا جاهاشون با هم عوض شده."
این آرزوی کوچولو حرف های زیادی برای آدم ها داره...
و اما گزیده هایی از این کتاب:
آدمیزاد دو تا پا داره و دو تا اعتقاد: یکی برای وقتی که حالش روبراهه و یکی هم برای موقعی که حالش خرابه. اسم این دومی رو گذاشته دین.
آدمیزاد وقتی حس می کنه کمرش دیگه شل شده، عالم و زاهد میشه. بعدشم از شیرینی لذات زندگی دنیوی چشم می پوشه. اسم این کار رو می ذاره درون نگری.
آدمیزاد دلش نمی خواد بمیره، چون نمی دونه بعد از مرگ چی به سرش می آد. اما برای خودش خیال می کنه که می دونه. با این حال بازم دلش نمی خواد بمیره. آخه می خواد همین زندگی رو یه کم دیگه هم ادامه بده. منظورش از یه کم، تا ابده.
...
تو مدرسه سر ما رو کلاه گذاشتن و وقت و جوونی مون رو از مون گرفتن.
هم کلاسی سابقم می گفت: - اگه آدم خودش تو خونه برای خودش کار نمی کرد و از تو خونه پدری درست و حسابی تربیت نمی شد... ! - . مث خود من که توی خونه درست و حسابی تربیت نشدم! خیلی بهش غبطه خوردم. می گفت: - من هر چی رو که درباره تاریخ هنر ... تاریخ اقوام یا جغرافیای اروپا بلدم خودم تنهایی خوندم و یاد گرفتم - . وگرنه از کجا می خواست یاد بگیره ؟ از مدرسه؟
...
توی آلمان کاتولیکایی هستن که چاک دهنشونو جِر می دن از بس که می گن «کمونیست ها از مسکو دستور می گیرن». کسی نیست بگه خودتون از کجا دستور می گیرین؟ از رم!
...
کتب راهنمای خوب، اون قدر کمه که نگو...حالا کتابایی داریم برای یادگیری رانندگی، برای پرورش زنبور عسل، برای کِشت جعفری... فقط در مورد بهترین راه برخورد آدم با هم نوعای خودشه که کتاب به درد بخور کمتر گیر می آد.
...
مرد مقدس مآبی هست که همه ی موجودای زنده رو دوست داره.این آقا ماهی گیری رو هم خیلی دوست داره. گاهی وقتا دم رودخونه چوب قلاب رو محکم تو دستش می گیره، به آب نیگا می کنه و مشغول دعا می شه و دعاهای پر سوز و گداز می کنه که هیچ کدوم از ماهی ها به دامش نیفتن...بعد باز به ماهی گیریش ادامه می ده!
شما بگین! مَثل ماهی گیر متدین مَثل خیلی از آدما نیست؟
...
یه عده از این «حق» برخوردارن که اجازه داشته باشن برای سرزمین آبا و اجدادی بمیرن. یه عده ی دیگه «اجازه دارن» برای یه حقوق بخور و نمیر کار کنن. اون وقت یه عده ی دیگه هستن که وظیفه ی ناگواری به عهده شونه: اونا مجبورن بیست و چهار کرسی شورای نظارت شرکت سهامی رو عهده دار شن!
...
قبل تو هم یه نفر باور داشته، شک داشته، خندیده، گریه کرده، تو فکر که بوده دستش رو توی دماغش کرده، درست عین تو، همیشه یه نفر قبلآ همه ی این کارا رو کرده. همیشه یه نفر یه درجه بیشتر از اون چه که در توان توست، صعود کرده، حتا خیلی بالاتر از تو. این نبایست روحیه ت رو تضعیف کنه. صعود کن، برو بالا و بالاتر. اما بدون که نوکی برای این قله وجود نداره. بدون که برف پا نخورده وجود نداره.
...
فرار راه چیره شدن به واقعیت ها نیست. شمع روشن کردن که کار نشد. ساختن یه کارخونه ی برق بدون بردگی کشیدن از کارگرای معدن: به این میگن پیروزی.
...
نذار ابهت هیچ آدم خبره ای تو رو بگیره. اون بهت میگه که:" دوست عزیز، من بیست ساله که این کارمه". آدم ممکنه کاری رو بیست سال تموم هم غلط انجام بده.!!
...
یه داستان تعریف کنم؟ داستان قشنگیه:
یه میلیاردر آمریکایی تصادف می کنه، یه چشمش رو از دست می ده.
می ده براش یه چشم مصنوعی درست می کنن.
روز اولی که بر می گرده دفتر کارش، از منشی اش می پرسه:
حالا اگه می تونی بگو ببینم کدوم چشمم شیشه ایه؟
منشی یه لحظه بهش نیگا می کنه و می گه: چشم چپتون قربان.
میلیاردره می گه: عجب از کجا فهمیدی؟
منشی می گه: آخه توی چشم چپتون هنوز ذره ای احساس دیده می شه.
...
عاشق و معشوقی که داشتن از هم دور می شدن، با هم قرار می ذارن هر شب سر ساعت ده و نیم به هم دیگه فکر کنن. هیچ کدوم این کارو نمی کنن. منتهی هر دو خوشحالن که اون یکی حسابی عاشقشه.
...
اگر حروف سیاه و برجسته روزنامه ها رو بر میداشتن چقدر دنیا ساکت تر میشد!
...
هیچ وقت دوستتو محک نزن! دوست دخترت رو هم همینطور!
...
اگر کسی یه خورجین داشت که فکر می کرد توش پر از جواهره، هیچ وقت در خورجینش رو باز نکن!
پ.ن.۱: اگه حال نداشتین کتابو بخونین زیاد اشکال نداره، چون من جمله های مهمِ شو (نکته هایی که تو امتحان ممکنه بیاد!) این جا نوشتم...
پ.ن.۲: به میله بدون پرچم هم سری بزنید. خانه ی تازه ی دوست خوش فکر روزهای خوب دانشگاه که مطمئن هستم نوشته های خوبی از او خواهید خاند در این خانه ی مجازی.