کیمیای هم راهی

مرا تو بی سببی نیستی...

کیمیای هم راهی

مرا تو بی سببی نیستی...

بی حرفی از زمان

هنوز

ـ بی حرفی از زمان ـ

در قامت هاشوری از خطوط...


شعر من اینجا در مجله‌ی ادبی پیاده‌رو...


به ارث می‌گذاریم...

استوای سرگیجه می‌شود

زمینِ تب‌کرده در سرخی سیال

با شمال و جنوبِ

بی‌جهت پیچیده

بر مدار بی‌سویِ خورشید

خاموشی

خاموشی

خورشیدِ خاموشی

تا شبی ناگهان

بیگ بنگ

زنگِ مرگ

منگِ منگ

به کیفرِ جان‌فرسایِ فردای بی شعر/ بی شبانه/ بی شاملو

فردای بی تولد/ بی فروغ

...

یکی از شب‌های پر سوز ِ زمستانِ نود و دو


دَمی با خیام

قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
می‌ترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بی‌خبران راه نه آن است و نه این

امروز با مولوی... من مست و تو دیوانه

من مست و تو دیوانه،  ما را که برد خانه

صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه

 

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

  

جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی 

جان را چه خوشی باشد  بی صحبت جانانه

  

هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی
وان ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

 

تو وقف خراباتی ،دخلت می و خرجت می

زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

 
ای لولی بربط زن، تو مست تری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

 
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
 


چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد
و زحسرت او مرده  صد عاقل و فرزانه
 

 

گفتم ز کجایی تو ،تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان،  نیمیم ز فرغانه

  

نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا،  نیمی همه دردانه

 
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم  من خویش ز بیگانه

 
من بی دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

 
در حلقه لنگانی می باید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

 
سر مست چنان خوبی کی کم بود از چوبی 

برخاست فغان آخر از استن حنانه

  

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی 

اکنون که در افکندی صد فتنه فتانه