کیمیای هم راهی

مرا تو بی سببی نیستی...

کیمیای هم راهی

مرا تو بی سببی نیستی...

برای زخمِ قلبت، ای بامدادِ خسته ی ایران در دهمین سال رهایی ات

 بامداد        

  • همین روزها بود زیر آفتاب سوزان مرداد 79 که شهر شاهد واپسین دیدار ما بود با بامدادش، با تو:شیر آهن کوه مردِ شعر پارسی. مردم گروه گروه به راه افتادند از روبروی بیمارستان ایرانمهر خیابان شریعتی... بر دست هاشان تابلوهائی و بر هر کدام تکه شعری از تو... تا امامزاده طاهر... در این مسیر هنگامی که صدای همیشه ات از بلندگو پخش می  شد، انگار با همان لب پائین فرو افتاده نگاهی به رندی می کردی جمع را... کم نیست که دهمین سالگرد  خاموشی توست، نه؛ کوچ تو ویا بهتر بگویم دهمین سال رهایی توست. تو که شاعر بزرگ آزادی نام ات می نهند. تو که حرمت شعر پارس بودی و کلمه بی تو یتیم شد، اما می دانم که لابه لای کلمه های شعرت می مانی برای همیشه.
  • آن روز "ایران" تیتر زد: "جهان شاملو را از دست داد." چرا که تو خود گفته بودی که خویشاوند نزدیک هر انسانی هستی... و امروز روزنامه ای هست آیا که یادی کند از تو؟ ... آخر در این دیار باید سیاستمدار، ورزشکار و یا هنرپیشه باشی تا در مرکز توجه قرار گیری... اما تو تنها یکی شاعر بودی: بامداد همیشه ی ما...
  • در سال های پر شور نوجوانی برای نخستین بار پریا را خاندم و قصه ی دخترای ننه دریا را شنیدم و گوش سپردم به صدای جادویی ات در روایت شازده کوچولو؛ و پس از آن، این حادثه بارها تکرار شد با بارها گریستن ام و این گونه بود که هوای تازه ای دمیده شد در جانم با خانش سروده هایت.
  •  با "شعرهایی که زندگی ست" که ستایش انسان است و آزادی؛ زندگی کردم، با عاشقانه هایت عاشق شدم آن هنگام که آیدا را در آینه به تماشا نشسته بودی و با او آن گونه سخن گفتی که درخت با جنگل و ستاره با کهکشان... با انسان این دغدغه ی همیشه ات و با باور زیبایت: " انسان خداست اگر که بخاهد"... عشق و بوسه را در ترانه هایت قسمت کردی با همه ی ما؛ عشقی که سراسر انسانی ست و آن هنگام که دیگران عشق را در برآوردن نیازهای جنسی و تنی خلاصه کرده بودند؛ تو انسانی را در کنار خیش یافتی آینه وار تا در او بخندی و بگریی؛ و نجوا کنی برایش: "در فراسوی مرزهای تنت دوست ات می دارم"... و شبی هم در آلاچیق مردمان ترکمن، گمان بردی که نگاه خیره مانده ی دختران دشت و انتظار به زخم قلب آبایی می اندیشد...
  • باور داشتی که شعر باید از دغدغه های اجتماعی بگوید... بن بست ها را برایمان به تصویر کشد و هشدار دهد که شب پرستان "دهانت را می بویند"... هماره انسان را رعایت کردی و بیزاری جستی از وهنی که بر تبار آدمیان می رود و در دشوارترین گردنه های بلاخیز ما را ندا دادی: "من درد مشترکم، مرا فریاد کن!"... حتا در کتاب جمعه و سرمقاله ی ماندگارت در نخستین شماره اش که "روزهای سیاهی در پیش است"...و هراس تو نه از مرگ، که از مردن در سرزمینی بود که مزد گورکن در آن بیشتر است از بهای آزادی یٍ آدمی.
  • انسان ایم دیگر و چه می دانستیم که "وحی از خاک می رسد…" رو به جانب آسمان داشتیم که به ناگاه زمین را به گفت و گومان نشاندی: " آن افسونکار (آسمان) به تو می‌آموزد که عدالت از عشق والاتر است.  دریغا که اگر عشق به کار می‌بود هرگز ستمی در وجود نمی‌آمد تا به عدالتی نابکارانه از آن‌دست نیازی پدید افتد"...می دانم که به تقدیر و به پیشانی و اینگونه اباطیل نداری باور؛  با این حال همیشه ما را به چاووشی امید انگیزی می خانی: "معشوق در ذره ذره ی جان توست که باور داشته ای" و نومید مردم را معادی مقدر نیست... افق روشن ی را ترسیم نمودی که آرزوی هر آزاده انسانی ست: "روزی که کمترین سرود بوسه باشد و قفل افسانه ئی؛ و مهربانی دست زیبایی را بگیرد، قلب برای زنده گی بس باشد و آهنگ هر حرف، زنده گی" ....و من آن روز را انتظار می کشم حتا روزی که دیگر نباشم.
  • سوگ وار همه ی آن یاران بر خاک افتاده درسال های بد هستی "چرا که مردگان این سال عاشق ترین زندگان بوده اند" و هنوز که هنوز است بازمانده گان را از چشم خونابه روان است؛ و برای آنان که تقوای خاک و آب را باور نداشتند آخر بازی را هم به تصویر کشیدی: "باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد"... و البته لحظه های نخستین عاشقی را نیز پیوند زدی با یاد یارانت: "نخستین بوسه های ما/ بگذار یادبود آن بوسه ها باد/ که یاران با دهان سرخ زخم های خیش/ بر زمین نا سپاس نهادند"... همه ی مدایح ات بی صله بود چرا که هرگز نواله ی ناگزیر را گردن کج نمی کردی و " بهشت مینوی تو بزروی طوع و خاکساری نبود... آری" تو را دیگرگونه خدایی می بایست" و خدایی دیگرگونه آفریدی.
  • بر این باورم که همه ی حس شعر من در سرایش تو و خانش تو خلاصه می شود... برای کودکی های ما و کودکی کودکان پس از ما هم بسیار سرودی؛ آن چنان که کیمیای کوچک من هماره زمزمه می کند: "پریای نازنین/ چتونه زار می زنین؟...پریا خسه شدین؟/ مرغ پر بسه شدین؟"... و افسوس من این خاهد بود که در سال های پس از اینِ نبودن تو، اگر شازده کوچولویی خلق شود؛ کیست که آن را برای مان به پارسی برگرداند و با صدایی جادویی روایت اش کند بدانسان دلنشین که "چه دیار اسرار آمیزی ست دیار اشک"... و کیست که دیگر ترکیبی بدین سان زیبا بیافریند: "سکوت، سرشار از نا گفته هاست"...راستی از خاطرم نرود که همه ی جلد های کتاب کوچه را باید بخرم؛ شاهکاری سترگ در گردآوری فرهنگ عامه را که تنها با نیروی عشق در همه ی سال های بیماری ات فراهم آوردی...
  •  گاه باخود می گویم کاش کنارمان بودی این روزهای سخت تا برای مان دوباره بسرایی مناسب حال امروز ما؛ اما همین که ورق می زنم دفتر های شعرت را، می بینم تو شاعر همه ی ما دهان دوختگان بوده ای و بر تمام یاوه گویان و گند چاله دهانان تاخته ای آن هنگام که با چشم های حیرت زده از این صبح نا به جای، دستان بسته را آزاد کرده بودی از زنجیرهای خاب و فریاد زده بودی تا نشان مان دهی که آفتاب مان کجاست و افسوس که توفان خنده ا پاسخ شنیدی... آری ای بامدادی که خلاصه ی خود بودی با همه ی جمع چه تنها نشسته ای: "کوه ها با همند و تنهایند".
  • در آستانه ی  رهایی ات، اوج شکوه شعر را به نمایش گذاردی که باید اِستاد و فرود آمد: "و خاطره ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاه ادوار داوری خاهد شد" ...وتو ای بامداد خسته حق گذار و منت پذیربودی برای این فرصت کوتاه و سفر جانکاه که یگانه بود و هیچ کم نداشت... در سوگ فروغ مرثیه ای ساز کردی که امروز ورد زبان مان است در ماتم رفتن همه ی یاران و نیز در سوگ همیشه ی تو: "به جست و جوی تو بر درگاه کوه می گریم در آستانه ی دریا و علف...به انتظار تصویر تو این دفتر خالی تا چند ورق خاهد خورد... متبرک باد نام تو/ و ما هم چنان دوره می کنیم شب را و روز را/ هنوز را."
  • بگذار تاریک اندیشان؛ همان ها که نهیب شان زدی: "ابلها مردا/ عدوی تو نیستم من/ انکار تو ام" ؛ حتا حضور سنگی را نیز بر مزارت تاب نیاورند... "مرا تو بی سببی نیستی" اما و از این رو قول و قرار این چند ساله ی خود را با تو هرگز فرو نخاهم گذارد که ما را میزبان باشی در آرام گاه ات...
  • میهمان ات می شوم دوم مرداد "در ساعت پنج عصر"


مزار بامداد

نظرات 21 + ارسال نظر
الهام پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 10:18

دوست دارم شعرهاش رو

حیف که گنجینه های هنر ما زود دنیامون رو ترک میکنن

روحش شاد

الهام پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 10:22

پریای نازنین

چه تونه زار می زنین؟

توی این صحرای دور

توی این تنگ غروب

نمی گین برف میاد؟

نمی گین بارون میاد

نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟

نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟

نمی ترسین پریا؟

نمیاین به شهر ما؟



شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-



این شعرش رو خیلی دوست میدارم

دنیای ما قصه نبود

پیغوم سر بسته نبود.



دنیای ما عیونه

هر کی می خواد بدونه:



دنیای ما خار داره

بیابوناش مار داره

هر کی باهاش کار داره

دلش خبردار داره!



دنیای ما بزرگه

پر از شغال و گرگه!



دنیای ما - هی هی هی !

عقب آتیش - لی لی لی !

آتیش می خوای بالا ترک

تا کف پات ترک ترک ...



دنیای ما همینه

بخوای نخواهی اینه

میله بدون پرچم پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 13:45

سلام
یادش گرامی
چه روزی بود آن روز...
روزگار غریبیست نازنین!
................
ناخودآگاه یاد این افتادم:
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است.

یادش گرامی

دست خیال پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 15:40 http://dastekhial4.blogsky.com

و ما هنوز دوره می کنیم
شب را
و روز را
هنوز را

پری پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 18:52

...
و فردا که فرو شدم در خاک خونالود تبدار،
تصویر مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوار خانه ام.

تصویری کودن را که می خندد
در تاریکی ها و در شکست ها
به زنجیرها و به دست ها.
و بگوئیدش:
………….. « تصویر بی شباهت!
………….. به چه خندیده ای؟»
و بیاویزیدش
………….. دیگر بار
واژگونه
رو به دیوار!

و من همچنان می روم
با شما و برای شما
ـ برای شما که این گونه دوستارتان هستم. ـ

و آینده ام را چون گذشته می روم سنگ بردوش:
سنگ الفاظ
سنگ قوافی،
تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندان دوست داشتن.

دوست داشتن مردان
و زنان
...
بسیار عالی بود دوست عزیز. هر روز و هرسال یادش را در نهانخانه دل, گرامی خواهیم داشت و به پاس تلاشش "عشق ورزیدن و انسانیت" را در خود پرورش خواهیم داد روحش شاد

محمدرضا پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 19:06 http://mamrizzio3.blogspot.com/

سلام
ممنون از این یادداشت قشنگ

عباس پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 22:09 http://panjereeirubemah.blogfa.com

زیبا
هوشیار
دلاویز و عاشقانه
متفکرانه و دلسوزانه
سزاوار بود واژگانت برای آنکه زینت ادب پارسی ست و انسانیت را جا به جا جای داد در شعر و ادبیات ایران
برای آنکه نشان داد می توان شعر گفت و از انسان گفت
می توان شعر گفت و از عشق گفت
می توان شعر گفت و از آزادی گفت
آن سان که حرمت و طراوت و زیبایی هم شعر را و هم انسان را و هم آزادی را و هم عشق را پاسداشت
یادش گرامی
بعنوان یک دوست دار ادب و فرهنگ ایرانی
و کسی که شاملو را و سزاواران دیگر فرهنگ و ادب را دوست دارد از تو دوست نازنین و اندیشمندم، حسین عزیز سپاسگزارم برای این پاسداشت باشکوه از آنکه سزاوارش است

برزین پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 22:15 http://niwemang.blogsky.com/

درود بر شما

همین الان فیلم مستندی از احمد شاملو در بی بی سی فارسی پخش شد که بسیار زیبا بود . برای من عشق بین او وهمسرش در این سنین پیری بسیار جالب و جذاب بود

یادش به خیر

سلام حسین جان پنج‌شنبه 31 تیر 1389 ساعت 23:04

یادش بخیر این بزرگ مرد ادبیات ایران زمین را
روحش قرین رحمت خداوندی
و هم چنین دست گلت درد نکنه حسین جان که زحمت یاد اوری کشیدید
موفق باشید

ققنوس خیس جمعه 1 مرداد 1389 ساعت 10:43

سلام

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده ...
...
ممنون که یاد زنده یاد را زنده تر کردی

مهتاب کرانشه شنبه 2 مرداد 1389 ساعت 00:04

سلام
یادش همیشه هست .هر زمان که اراده کنیم با ماست .او اینطور زنده ای ست بی مانند!
ممنون متن بسیار زیبایی نگاشتید.

مرمر شنبه 2 مرداد 1389 ساعت 14:55

واقعا عالی نوشتی و گزینش هایت بی نظیر بود. البته سخت هم هست از بین انبوهی از زیبایی ها بخواهی زیباترین ها را انتخاب کنی

اگر بود هر روز و شب برایمان کاشفان فروتن شوکران میخواند با فریاد
اما نمیگذاشت دوره کنیم هر روز را و هنوز را!
به دیدارش رفتی سلام برسان...

ارغوان یکشنبه 3 مرداد 1389 ساعت 15:02

کباب قناری است
بر آتش سوسن و یاس...

بانو دوشنبه 4 مرداد 1389 ساعت 00:35 http://saburaneh.blogfa.com/

آدرس جدیدم
http://saburaneh.wordpress.com


اونجا منتظر دیدنتونم .فراموشم نکنید .

نفیسه دوشنبه 4 مرداد 1389 ساعت 08:59

یدش و نامش جاودان است از آن رو که شعرهایش ماندگارند.

فاطمه اختصاری دوشنبه 4 مرداد 1389 ساعت 12:43 http://havakesh3.persianblog.ir

مرسی حسین عزیز
برای نوشته ات
موفق باشی

بانو سه‌شنبه 5 مرداد 1389 ساعت 23:04 http://saburaneh.wordpress.com/

این همه زیبائی در این نوشته وامدار احساس زیبا و واقعیست به شاعر عاشقانه ها .به کسی که زیستنش و مردنش عاشقانه بود .به شاملوی نازنین که در تلخترین لحظه های زندگیم تنها پناه من بوده .شاید بی اغراق این نوشته یکی از زیباترینهائی بود که نوشته بودی تا به حال و من خوانده بودم این روزها .
سبز باشی و جاری !

بسیار عالی و هنرمندانه بود
لذت بردم و .... بردم .
با مهر فر اوان

ارغوان شنبه 16 مرداد 1389 ساعت 13:35

جات خیلی خیلی خیلی خیلی خالی بود شمال...

سید مهدی نژادهاشمی یکشنبه 24 مرداد 1389 ساعت 09:43 http://sabzevar-sher.persianblog.ir/

سلام دوست عزیز
به روزم منتظر قدوم سبزتان می مانم

سر را به روی راه آهن می گذارم ....وَ

از جسم و جانم انتقام سخت می گیرم

دیگر برایت شعر هایم را نخواهم خواند ...

وقتی کنار خط پایان بی می میرم

علی جمعه 9 تیر 1391 ساعت 12:24

عمیق، همه جانبه، آشنا و دلنشین،
ماهرانه و انگیزاننده
قوی و اثرگذار
......
دست مریزاد، حسین جان
در آستانه ورود به مرداد گران، یادش گرامی باد
آن بامداد همیشه درخشان سرزمین دلهای ما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد