کیمیای هم راهی

مرا تو بی سببی نیستی...

کیمیای هم راهی

مرا تو بی سببی نیستی...

تیرگان

"با یادی از سیاوش کسرایی "

 

داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بدنامی
روزگار ننگ

 

 

روایت است که در زمان پادشاهی منوچهر،پس از در گذشتن سپاه افراسیاب از واپسین باروها و پیشروی در خاک ایران، قرارآشتی بر این نهاده شد که از سوی سپاه ایران ،تیری رها گردد تا که مرز ایران و توران را بنمایاند.

 

چشم ها با وحشتی در چشم خانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
آخرین فرمان ، آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود آید
خانه هامان تنگ
آرزومان کور
ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟

 

دیگر امیدی به ایران نیست ! کیست که واپسین تیر را رها کند و یک تیر مگر تا کجا می رود؟ شاید یک فرسنگ...شاید...!

همه ی ایران یک فرسنگ؟! پس آن دشت های فراخ که « مهر هزار چشم» نگهبان آن بود چه می شود؟

 

ناگهان خروشی رو به توران، رو به دشمن:

 

منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش، آزمون تلختان را
اینک آماده.

 

در این پیکار
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم

 

و آرش، سرزمینش را و همه ی دل بستگی هایش را بدرود گفت و پای در راه البرز نهاد.

 

به صبح راستین سوگند
به پنهان آفتاب مهربارِ پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد.

 

 

دلم از مرگ بیزار است
که مرگِ اهرمن خو ، آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است

 

دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرینِ مرگ خواهم کند

کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشک پی در پی فرود آمد.

 

 

«... کمان را تا بناگوش کشید و خود پاره ، پاره شد و تیر از کوه رویان به درخت گردوی بزرگی فرود آمد به مسافت هزار فرسنگ ... .و مردم آن روز را عید گرفتند...»

 

 

و امروز ، من و تو هم آرش هستیم برای نجاتِ فرهنگِ کهن سرزمینِ پارس از...

 

«تیرگان» به نشانِ سپاس داری از آرش و جشنِ آزادیِ ایران گرامی باد.  

 

پ.ن : از دیگر سو تیرگان جشن آبریزان و ستایش ِ آب نیز هست.

نظرات 9 + ارسال نظر
ققنوس خیس چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 18:20

دل هامان هم تنگ !

نامیرا چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 22:50 http://www.namira19.blogfa.com

این نوشته ی تان با آن پست تان با عنوان بندگی که در آخرش سوال پرسیده بودید آیا واقعا آب و خاک مقدس است؟ کمی تضاد داشت...
شاید هم جواب ِ سوال ِ خودتان را دادید.
در هر صورت هر اسطوره ای برخاسته از تاریخ سرزمین اش است که قابل احترام هم هست.

سپاس دوست عزیز
پاسخ به پرسش آن پست هم چنان منفی ست و تضادی هم ندارد با این پست... خاک و آب را مقدس نمی دانم و به ویژه در عصر حاضر دهکده ی جهانی ست که خودنمایی می کند؛ اما همین دهکده نیز از خانه هایی تشکیل شده که یکی از آنها ایران است... اعضای هر خانه هم زمان بر تلاش در ساخت خانه ی خیش، باید که با همکاری با دیگران در راستای تحقق اهداف دهکده نیز گام بردارند...با امید به فردا...

محمدرضا چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 23:13 http://mamrizzio2.blogspot.com/

سلام
در مورد موضوعات ملی و فرهنگ باستانی چون موضوع و اهمیتش برایم نامشخص است معمولا نگران نیستم!

نوشینه چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 23:18 http://nargess777.blogfa.com

خواندنی است همیشه قصه آرش

نوشینه چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 23:23

مطبی دوستی را خواندم دیدگاه جالبی مطرح شده بود

ارغوان پنج‌شنبه 10 تیر 1389 ساعت 08:28 http://www.ashtarani.blogfa.com

تو آخر همچو من هستی
بزاده اندر این کشور
رسیده خون من بر تو
چگونه ساکتی آخر

اگر ما جان خود دادیم
برای تو و ایران بود
بگو آخر چنین باید
سزای خون یاران بود؟؟

مرمر پنج‌شنبه 10 تیر 1389 ساعت 22:46

واییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی من این رو در دوران کودکی میخوندم با صدای بلند... عاشقش بودم و حس میکردم چه روزهای سختی رو مردم ایران گذرونده بودن. اونموقع که بچه بودیم فکر میکریدم ایران گل و بلبل شده دیگه..

هر بار میخوندم اخرش گریه میکردم..

مرسی که من و بردی هم تو خاطرات کودکیم هم یاد اوری کردی این اثر بزرگ و هم روزی که خبری ازش نداشتم

آرش بزرگ بود و میهن دوست و هزاران ارش دیگر داریم که جان خود را در چله کمان گذاشتند و ........

تا کی تیرهایشان فرود آید و شادی وس رور به ایران هدیه شود.

فرادرمانگر جمعه 11 تیر 1389 ساعت 00:41 http://faradarmangar.persianblog.ir/

با سلام.
از داستان آرش همیشه احساس غرور می کردم و همیشه مطمئنم در ایران آرشها هستند که نگذارند نام ایران مورد تجاوز قرار گیرد.
به من هم سر بزن خوشحال می شم

نفیسه شنبه 12 تیر 1389 ساعت 09:26

مرز را پرواز تیری می دهدسامان!
کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد