وقتی بزرگ می شوی ، دیگر خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خوانند ، دست تکان بدهی ...
خجالت می کشی دلت شوربزند برای جوجه قمری هایی که مادرشان برنگشته ،
فکرمی کنی آبرویت می رود اگر یک روز مردم ــ همان هایی که خیلی بزرگ شده اند ــ دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند.
وقتی بزرگ می شوی ، دیگر نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید ، حتی دلت نمی خواهد پشت کوه ها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی
دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته ، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشک های آسمان را پاک می کردی !
وقتی بزرگ می شوی ، قدت کوتاه می شود ،آسمان بالا می رود و تودیگر دستت به ابرها نمی رسد، و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چه بازی می کنند
آن ها آنقدر دورند که حتی لبخندشان را هم نمی بینی ، وماه ـ همبازی قدیم تو ـ آنقدر کم رنگ میشود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی، پیدایش نمی کنی !
وقتی بزرگ می شوی ، دور قلبت سیم خاردار می کشی وتمام پروانه ها را بیرون می کنی وهمراه بزرگ ترهای دیگر در مراسم تدفین درخت ها شرکت می کنی
وفاتحه ی تمام آوازها وپرنده ها را می خوانی !
ویک روز یادت می افتد که سالهاست تو چشمانت را گم کرده ای ودستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای !
آنروز دیگر خیلی دیر شده است ....
فردای آنروز تو را به خاک می دهند
و می گویند :
خیلی بزرگ شده بود.
اما شاید اون هم مثل خیلی از آدمها که کودکیشون رو فراموش نکردند، فراموش نکنه البته بزرگی و کودکی رو با هم بکنه. حتی اگر این طور هم نباشه امیدوارم حداقل این قدر کودکی قشنگ و بدون دغدغه ای داشته باشه تا حداقل اگر بزرگ شد دیگر کودکی نکرد از یادآوری کودکیش لذت ببره.
شاید... با امید
آخرش خیلی خوب تموم شد ...
دلنوشته ی زیبایی بود ...
اتفاقا من هم دیشب همه ش تو فکر کودکی و اون حال و هوا بودم ...
من می خوام برگردم به کودکی ! آخه فقط من می دونم که ...
من هم می خوام برگردم به اون دیروز کودکی!
سلام
یاد کارتون رابت مردی که می خواست کوچک بماند افتادم!
آن روزها تلویزیون کمی قابل تحمل تر بود!
اون روزها فقط دو تا کانال داشتیم که اون هم از ساعت ۵ عصر برنامه هاش شروع می شد، اما با این حال باهات موافقم که قابل تحمل تر بود و همه ی اون کارتون ها حالا شده نوستالژی ما...
چقدر خوشحالم که هیچوقت بزرگ نمیشوم .
و چه خوب...
وقتی این چیزها را می خونم. واقعا حس می کنم چقدر از اون فضا دیر شدم. حتی از چند سال پیش خودم هم دور شدم.
چند وقت پیش متوجه یکی از دخترهای کلاس شدم که با یکی از آقایون شیطنت می کرد. حس کردم دیگه حتی اون نشاط را هم ندارم.
در حالی که یه زمانی شاید شلوغ ترین و شادترین دختر کلاس بودم
باید تلاش کنیم که دور نشیم از اون حال و هوا!
حسین جان با خوندن این پستت یاد این نوشته خودم افتادم. نوشته ای که سال 81 نوشتم.سال 86 تو وبلاگم گذاشتم و همیشه دوستش داشتم!
------------
من دوست دارم در عین بزرگ شدن کودک بمونم.. و تا امروز سعی کردم باشم.. با بزرگ شدنم سعی کردم از خیلی کارها خجالت نکشم و باز انجام بدم اما گاهی بعضی چیزها رو میبینم که دیگه مثل سابق نیمتونم نه که خجالت بکشم کلا نمیشه.. سن ادم رو واقعا ازار میده کاش بزرگ نمیشدیم
کاش بزرگ نمی شدیم!
دوست ندارم بزرگ شم!
سلام
سلام
این بار هم زیبا عشق را به گونه ای دیگر به تصویر کشیده ای ...
اما من نمی خواهم از عشق بگویم که گفتگوی عاشقانه ام تیرباران پروانه هائی ست که آرام اند و آرام بر لب های جهان می نشینند.
به نظر تو بزرگ شده ام ؟
وقتی که :
گفتگوی عاشقانه ات تیرباران پروانه هائی ست که آرام اند و آرام بر لب های جهان می نشینند
یعنی که کودکی خود را حفظ کرده ای به زیبایی.
یاد اون ترانه به خیر که با سوز می خواند:
شور و حال کودکی برنگردد دریغا
دریغا دریغ...
سلام
ما کودکان بزرگ شده ی راه گم کرده ایم! چه خوب که کودکی از سر بگیریم!
سرای تازه هم مبارک...
سلام و سپاس
وقتی هنوز چشمی داریم که گاهی تر می شود پس هنوز بزرگ نشده ایم...
این پست رو توی وبلاگ قبلی هم که خوندم خیلی دوست داشتم. اون روز یادتون نیست چی نوشتم؟؟؟
نوشتی که باهاش حال کردی...مرسی.
سلام و تقدیم احترام
زیبا بود بود و دوست داشتنی
با افتخار منتظر حضور و نظرات شما هستم
خب منم از اونایی هستم که بزرگ نشدم حتی با بزرگ شدن بچه هام
ما عاشق و بیدل و فقیریم
هم کودک و هم جوان و پیریم
سلام. بسیار زیبا و دلنشین بود. همه ی ما, گمشده ای داریم :) سپاس