کیمیای هم راهی

مرا تو بی سببی نیستی...

کیمیای هم راهی

مرا تو بی سببی نیستی...

چهل سالگی

چهل سالگی، نقطه‌ی عطف است، میانه‌ی راه است... از جوانی و خامی سالیانی گذشته و تا فرتوتی و بی‌رمقی سالیانی مانده... اینجا تجربه و انرژی در نقطه‌ای اپتیمم به هم می‌رسند... نقطه‌ی عطف... و ناگزیر نگاهی دیگر گونه به زندگی در تو شکل می‌بندد برخاسته از اندیشه‌ی ویژه‌ی تو... بی‌هراس از آنچه دیگران می‌پندارند و می‌نگرند و می‌گویند... چنان در چهل سالگی رها می‌شوی که گویی هزاران سال رهایی...

چهل سالگی‌ام را دوست دارم... هزاران ساله‌ام امروز...

بی حرفی از زمان

هنوز

ـ بی حرفی از زمان ـ

در قامت هاشوری از خطوط...


شعر من اینجا در مجله‌ی ادبی پیاده‌رو...


به ارث می‌گذاریم...

استوای سرگیجه می‌شود

زمینِ تب‌کرده در سرخی سیال

با شمال و جنوبِ

بی‌جهت پیچیده

بر مدار بی‌سویِ خورشید

خاموشی

خاموشی

خورشیدِ خاموشی

تا شبی ناگهان

بیگ بنگ

زنگِ مرگ

منگِ منگ

به کیفرِ جان‌فرسایِ فردای بی شعر/ بی شبانه/ بی شاملو

فردای بی تولد/ بی فروغ

...

یکی از شب‌های پر سوز ِ زمستانِ نود و دو


نگرش... پیتر سنگه

وقتی که خیلی جوان بودم همیشه دلم می خواست که یک فضانورد بشوم. حتی در دوره‌ی آخر دبیرستان درس‌های مربوط به نجوم و فضانوردی را انتخاب کردم تا خودم را برای شغل آینده‌ام آماده سازم. اما بعد در دام تئوری سیستم‌ها اسیر شدم و آینده‌ی شغلی متفاوتی برایم به‌وجود آمد. اما هنوز هم به شدت مدهوش تجربه بودن در فضا هستم، رویایی که با اولین تصاویری از زمین که ماهواره‌ها مخابره کردند، تشدید گشت.

به همین علت بود که چند سال پیش زمانی که یک فضانورد به نام راستی شویکارت ( شخصی که به عنوان فضانورد در سفینه آپولو 9 که در ماه مارس 1969 میلادی مدار زمین را پشت سر گذارد، حاضر بود) در دوره‌های رهبری ما شرکت کرد، برای من بسیار مسرت‌بخش بود. راستی به من گفت که بسیاری از فضانوردان زمانی که به زمین باز می‌گردند در بیان احساس خود از هنگامی که سیاره‌ی ما را از بالا نگاه می‌کرده‌اند، دچار مشکل می‌شوند. خود او به مدت پنج سال با این مشکل روبرو بوده است تا بالاخره بتواند الفاظ مناسبی برای بیان احساس خود بیابد.

در تابستان سال 1974 از او دعوت شده بود که در اجتماعی تحت عنوان فرهنگ سیاره‌ای سخنرانی کند. پس از بررسی راه‌های مختلف بیان تجربه خود، در نهایت او به این نتیجه رسید که نمی‌تواند سرگذشت خود را به عنوان داستان خود تعریف نماید چرا که در حقیقت این مطلب داستان ما بوده است. او متوجه شد که وی و دیگر فضانوردان، در حقیقت دستگاه حسی نوع بشر را توسعه بخشیده‌اند. درست است که او با چشم‌های خود نگاه می‌کرد و با حواس خود حس می‌کرد؛ اما در حقیقت چشم‌ها، چشم‌های ما و حواس، حواس ما بوده‌اند.

آن‌ها اولین افرادی بوده‌اند که زمین را از بیرون از جو آن تماشا می‌کرده‌اند، در حقیقت به جای همگی ابنای بشری به این صحنه چشم دوخته بودند. اگر چه در واقع تنها تعداد اندکی از ما آن جا بوده‌اند، اما آن‌ها موظف بوده‌اند که تجربه‌ی خود را به بقیه منتقل نمایند. با این آگاهی جدید راستی تصمیم گرفت که آن چه را دیده است به سادگی و وضوح تعریف نماید به طوری که من و شمای شنونده نیز احساس کنیم که هم‌راه او بوده‌ایم. او مطالب خود را بدین نحو بیان نمود:

" آن بالا شما در هر یک ساعت و نیم یک بار به دور زمین می‌چرخید، چرخش در پی چرخش. معمولآ صبح‌ها هنگام بیدار شدن از خواب متوجه می‌شوید که بر فراز شمال آفریقا قرار گرفته‌اید. زمانی که مشغول خوردن صبحانه هستید و به بیرون نگاه می‌کنید در می‌یابید که در منطقه‌ی مدیترانه هستید و یونان، روم، شمال آفریقا، صحرای سینا و تمامی این مناطق و در یک نگاه به نظر شما می‌آید و درمی‌یابید که آن چه شما شاهد آن هستید، برای سالیان بسیار طولانی تمامی تاریخ بشریت است، خاستگاه تمدن‌هاست و شما راجع به تمامی تاریخی که می‌توانید با دیدن این مناطق به یاد بیاورید فکر می‌کنید.

از شمال آفریقا می‌گذرید و به اقیانوس هند می‌رسید و به شبه قاره‌ی عظیم هند نگاه می‌کنید که به طرف شما نشانه رفته است. سیلان را در کنار خود می‌بینید و برمه را، جنوب شرقی آسیا را و از فراز فیلیپین می‌گذرید و به اقیانوس عظیم آرام می‌رسید، دنیای بی‌پایانی از آب که هرگز پیش از این تصور نمی‌کردید که تا چه حد عظیم است و بالاخره به سواحل کالیفرنیا می‌رسید، جایی که به نظر ما بسیار آشناست. به پایین تر که نگاه می‌کنید نیواورلئان و فلوریدا را می‌بینید.

تمامی صدها ساعتی که در این مسیر پرواز کرده‌اید، به سمت پایین و به درون جو و ناگهان همه چیز دوباره به نظر آشنا می‌آید و شما از اقیانوس اطلس می‌گذرید و باز هم شمال آفریقا. آن نکته بارز و مشخص، چیزی که باعث شده بود هوستون، لس آنجلس و سایر شهرهای آمریکا برای من که آمریکایی هستم این قدر آشنا به نظر بیایند. و ناگهان متوجه می‌شوید که همان مشخصه و همان نکته بارز در مورد شمال آفریقا نیز وجود دارد و آن جا نیز کاملا آشنا به نظر می‌آید. شما منتظر این حالت بوده‌اید و اکنون آن را به دست آورده‌اید.

به نظر می‌رسد که تمامی آن چه شما تاکنون با آن آشنا بوده‌اید در حال تغییر است. وقتی که شما در یک ساعت و نیم به دور زمین می‌چرخید، متوجه می‌شوید که با کل زمین آشنا هستید و ناگهان متوجه تغییر می‌شوید.

به پایین نگاه می‌کنید و نمی‌توانید بفهمید که از چند حد و مرز گذشته‌اید، بارها و بارها و حتی متوجه آن‌ها نیز نشده‌اید. در آن نقطه‌ای که از خواب برخاستید، در شمال افریقا و خاورمیانه. می‌دانید که هزارها انسان بر سر یک خط مرزی فرضی که شما حتا آن را نمی‌بینید با یک دیگر در جنگ و ستیز هستند. از آن جا که شما ناظر بر صحنه هستید، تمامی جهان به صورت یک کل یک پارچه است و چقدر هم زیباست.

آرزو می‌کردید که ای کاش می‌توانستید از هر یک از طرف های درگیر یک نفر را در دست‌تان بگیرید و به آن‌ها بگویید که جهان را از این جا تماشا کنید. نگاه کنید چه چیزی حایز اهمیت است؟

و اندک زمانی بعد، دوست شما، یکی از همین همسایگانی که در نزدیکی شما زندگی می‌‌کند به ماه می‌رود و او به عقب نگاه می‌کند و زمین را می‌بینید نه به صورتی بزرگ که قادر به دیدن تمامی جزییات زیبای آن نیز باشد، بلکه او زمین را به شکل چیزی کوچک در بیرون مشاهده می‌کند. و اکنون تفاوت میان تزیینات درخشان سفید و آبی درخت کریسمس و آسمان سیاه، فضای لایتناهی، به وضوح مشخص می‌شود.

اندازه‌ی آن و جذابیت آن، حالت دوگانه‌ای را در شما به وجود می‌آورد. زمین در عین حال که این قدر کوچک و شکننده به نظر می‌آید مبدل به نقطه‌ای بسیار با ارزش در کهکشان می‌گردد. نقطه‌ای که شما می‌‌توانید آن را با انگشت خود پنهان سازید و متوجه می‌شوید که آن نقطه‌ای کوچک، آن شی آبی و سفید همه چیز شماست.

تمامی تاریخ، موسقی، شعر، هنر، جنگ، مرگ، تولد، عشق، اشک‌ها، شادی‌ها و بازی‌ها و تمامی این‌ها در آن نقطه‌ی کوچکی است که در آن بیرون قرار دارد و شما می‌توانید آن را با انگشت خود بپوشانید و متوجه می‌شوید که آن تصویر که شما آن را تغییر داده‌اید، چیز تازه‌ای است که ارتباطات، دیگر آن چیزی نیست که پیش از این بوده است و شما زمانی را به خاطر می‌آورید که در بیرون از سفینه مشغول فضاپیمایی بوده‌اید و آن لحظات کوتاهی که وقت فکر کردن داشته‌اید و یادتان می‌آید که چگونه محو منظره پیش چشم‌تان شده بودید.

چون که دیگر درون یک سفینه بسته نیستید که بخواهید از درون پنجره آن به بیرون نگاه کنید بلکه اکنون در وسط صحنه هستید و آن چه در اطرافتان می‌گذرد، نظیر یک گوی بزرگ است که در آن یک ماهی طلایی رها شده باشد و هیچ محدودیتی وجود ندارد. هیچ چارچوبی در کار نیست و هیچ محدودیتی متصور نیست."

این فضانورد در حالی که در فضای لایتناهی غوطه ور بوده است اولین اصل تفکر سیستمیک را دریافته است. اما او به طریقی بدین اصل رسیده است که تعداد بسیار اندکی از ما قادر بدان هستیم. او نه از طرق منطقی و خردمندانه بلکه از طریق تجربه‌ای مستقیم به این امر دست یافت.

زمین ما یک کل بخش‌ناپذیر است، دقیقا به همان صورتی که هر یک از ما یک کل تقسیم‌ناپذیر هستیم. طبیعت (که ما را هم شامل می‌شود) از اجزایی در درون یک کل تشکیل نشده است. طبیعت از کل‌هایی درون کل‌های دیگر به‌وجود آمده است. تمامی مرزها ازجمله مرزهای ملی، مفاهیمی اعتباری هستند. ما آن‌ها را به وجود آورده‌ایم و ناگهان خود را اسیر و در بند آن‌ها یافتیم.

برگرفته از کتاب "پنجمین فرمان" نوشته‌ی : پیتر سنگه

 The Fifth Discipline: The Art and Practice of the Learning Organization" by Peter Senge"