کیمیای هم راهی

مرا تو بی سببی نیستی...

کیمیای هم راهی

مرا تو بی سببی نیستی...

چهل سالگی

چهل سالگی، نقطه‌ی عطف است، میانه‌ی راه است... از جوانی و خامی سالیانی گذشته و تا فرتوتی و بی‌رمقی سالیانی مانده... اینجا تجربه و انرژی در نقطه‌ای اپتیمم به هم می‌رسند... نقطه‌ی عطف... و ناگزیر نگاهی دیگر گونه به زندگی در تو شکل می‌بندد برخاسته از اندیشه‌ی ویژه‌ی تو... بی‌هراس از آنچه دیگران می‌پندارند و می‌نگرند و می‌گویند... چنان در چهل سالگی رها می‌شوی که گویی هزاران سال رهایی...

چهل سالگی‌ام را دوست دارم... هزاران ساله‌ام امروز...

به ارث می‌گذاریم...

استوای سرگیجه می‌شود

زمینِ تب‌کرده در سرخی سیال

با شمال و جنوبِ

بی‌جهت پیچیده

بر مدار بی‌سویِ خورشید

خاموشی

خاموشی

خورشیدِ خاموشی

تا شبی ناگهان

بیگ بنگ

زنگِ مرگ

منگِ منگ

به کیفرِ جان‌فرسایِ فردای بی شعر/ بی شبانه/ بی شاملو

فردای بی تولد/ بی فروغ

...

یکی از شب‌های پر سوز ِ زمستانِ نود و دو


برداشتی آزاد در سُرایش ِ تو

دور می‌ریزم
همه‌ی بحث‌های سیاسی را
اگر من را
از تو دور می‌کند
...
سیاست ِ من
زین پس
سراسر
سُرایش ِ توست
سرود ِ ستایش ِ توست

در این راه
گاهی مستانه گام می‌نهم
به راه‌پیمایی ِ سکوت
در هزارتوی خیابان‌های پر هیاهوی تن‌ات
/
گاه بی عملانه می‌نشینم
به نظاره‌ای اندیش‌ناک‌‌
در امتداد ِ غم‌ناک ِ تنهایی ِ نگاه‌ات
...
کاش
تنها
برای همین یک بار هم که شده حتا
بازداشت می‌کرد
پلیس ِ ضد ِ شورش
برداشت‌های شلوغ ِ سیاسی را
به هنگامه‌ی خانش ِ این عاشقانه‌ی آرام
...
شام‌گاه ِ پاییزی بیست و شش‌ام مهر نود

فِلَش بَک/ جَنگ را دوست ندارم، مدرسه را نیز

دوباره پاییز، دوباره اولِ مهر، دوباره زنگ مدرسه و دوباره احساس دوگانه ی من درباره ی پادشاه فصل ها...

و این احساس دوگانه شاید ریشه در تاریخی سی ساله دارد. اول مهر 59 و نخستین روز ِ کلاس ِ اول دبستان: روز خوبی باید باشد، نه؟... اما انگار نبود. در پایان آن روز، انتظارم در دنیای کودکی ام این بود که شباهنگام، تلویزیون مان خبر از مدرسه ها بیاورد...

اما خبر چیز دیگری بود: "شروع ِ یک جَنگ"

آری! هر چه دیدیم و شنیدیم در آن سال ها خلاصه شد در:

خبرهای ریز و درشتِ تک و پاتک و حمله به مواضعِ از پیش تعیین شده ی دشمن با طنین ِ "شنوندگانِ عزیز توجه فرمایید"؛ آژیرِ ممتد و دهشت ناکِ "علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام خطر یا وضعیت ِ قرمز، به پناه گاه بروید"؛ به دوش بردنِ تابوت آنانی که تا دیروز بچه های محل بودند و هم بازی های چند سالی بزرگتر از ما که تنها سهم شان از فردا شاید نام شان بود نقش بسته بر کوچه و خیابان مان؛

و لمس کردیم با همه ی وجودمان:

ایستادن در صف های طولانیِ مراسم صبح گاهِ مدرسه در گرما و سرما و تکرار طوطی وارِ شعار های خالی از شعور؛ شکسته شدن دیوار صوتی بر فرازِ شهر وفرار از شهری که بمب و موشک آوار میشد بر آن و رنگِ مرگ می پاشید بر گستره اش؛

و این ها همه یعنی زیستن در فضایی آکنده از دلهره و تشویش و اضطراب...

و این گونه کودکی و نوجوانی نسلِ من (نسل ِ متولدِ دهه ی 50) در جنگ گذشت و شدیم نسلِ سوخته (گیرم که حالا همه ی نسل های پس و پیش هم سوخته اند، اما پرشباهت به "برابرتر" جورج اورول، ما "سوخته تریم" شاید!!!)

...

و مدرسه: مدرسه ای که انگار قرار نیست درسِ چگونه زیستن بیاموزد

همیشه و از همان نخستین روز مدرسه را دوست نداشتم، هم چنان که هیچ گاه تابستان را و گرمای طاقت فرسایش را...

و این نه فقط به خاطر دیوارهای رنگ و رو رفته و نیمکت های شکسته و کلاس های شلوغ، که به خاطرِ تماشای چهره ی ناگزیر و خسته از فقر ِ معلم و صورتِ اخموی ناظم هم بود... و این نه به معلم و ناظم که به سیستمِ بیمار مدرسه بر می گشت که نه تنها چیزی به ما یاد نداد، که حتا اندک ذوق و استعداد ِ موجود را هم کشت و همه شدیم شبیه هم، شبیه بقیه.

تکثیرِ درد آورِ آدم هایی میان مایه و بی خطر و خُنثا...

دُرست که نوستالژی مدرسه برایم همیشه یادآور خاطره های خوش با یاران دبستانی ست، اما در کنار آن حسرت ها و پرسش های بی شمار هم رخ می نماید:

راستی فایده ی آن همه درس های حفظ کردنی شب امتحان و انبوه مشق های روزانه چه بود؟  سر تراشیدن های اجباری و آن همه بد اخلاقی ناظم ِ همیشه تَرکه در دست به چه کارمان آمد؟ راه و رسمِ  اندیشیدن و فکر کردن را در کدام ساعت و توسط کدامین معلم آموختیم!؟ مدرسه شاد ترین و پر انرژی ترین و زیباترین سال های عمرِ مرا گرفت، در مقابل چه چیزی به من داد که شایسته ی آن باشد؟

...

امروز اولین روز ِ مدرسه بود برای کیمیا... درست 30 سال پس از من... می گویند امروز زمانه تغییر کرده و اوضاع بهتر شده!... باور کنم یعنی!؟

...

با این همه ای دوست، ای صمیمی، ای آشنا! زاده ی کدامین سالی و از کدامین نسل؛ فرقی ندارد؛ امروز تو" یار ِ دبستانیِ من".. با من و هم راهِ منی...

با امید.

 

پ.ن.: از همه ی دوست های مهربان و نازنین که نظر های مفید و اندیشمندانه ی خیش را در پُستِ پیشین به یادگار نهادند، صمیمانه سپاس گُزارم.