کیمیای هم راهی

مرا تو بی سببی نیستی...

کیمیای هم راهی

مرا تو بی سببی نیستی...

نگرش... پیتر سنگه

وقتی که خیلی جوان بودم همیشه دلم می خواست که یک فضانورد بشوم. حتی در دوره‌ی آخر دبیرستان درس‌های مربوط به نجوم و فضانوردی را انتخاب کردم تا خودم را برای شغل آینده‌ام آماده سازم. اما بعد در دام تئوری سیستم‌ها اسیر شدم و آینده‌ی شغلی متفاوتی برایم به‌وجود آمد. اما هنوز هم به شدت مدهوش تجربه بودن در فضا هستم، رویایی که با اولین تصاویری از زمین که ماهواره‌ها مخابره کردند، تشدید گشت.

به همین علت بود که چند سال پیش زمانی که یک فضانورد به نام راستی شویکارت ( شخصی که به عنوان فضانورد در سفینه آپولو 9 که در ماه مارس 1969 میلادی مدار زمین را پشت سر گذارد، حاضر بود) در دوره‌های رهبری ما شرکت کرد، برای من بسیار مسرت‌بخش بود. راستی به من گفت که بسیاری از فضانوردان زمانی که به زمین باز می‌گردند در بیان احساس خود از هنگامی که سیاره‌ی ما را از بالا نگاه می‌کرده‌اند، دچار مشکل می‌شوند. خود او به مدت پنج سال با این مشکل روبرو بوده است تا بالاخره بتواند الفاظ مناسبی برای بیان احساس خود بیابد.

در تابستان سال 1974 از او دعوت شده بود که در اجتماعی تحت عنوان فرهنگ سیاره‌ای سخنرانی کند. پس از بررسی راه‌های مختلف بیان تجربه خود، در نهایت او به این نتیجه رسید که نمی‌تواند سرگذشت خود را به عنوان داستان خود تعریف نماید چرا که در حقیقت این مطلب داستان ما بوده است. او متوجه شد که وی و دیگر فضانوردان، در حقیقت دستگاه حسی نوع بشر را توسعه بخشیده‌اند. درست است که او با چشم‌های خود نگاه می‌کرد و با حواس خود حس می‌کرد؛ اما در حقیقت چشم‌ها، چشم‌های ما و حواس، حواس ما بوده‌اند.

آن‌ها اولین افرادی بوده‌اند که زمین را از بیرون از جو آن تماشا می‌کرده‌اند، در حقیقت به جای همگی ابنای بشری به این صحنه چشم دوخته بودند. اگر چه در واقع تنها تعداد اندکی از ما آن جا بوده‌اند، اما آن‌ها موظف بوده‌اند که تجربه‌ی خود را به بقیه منتقل نمایند. با این آگاهی جدید راستی تصمیم گرفت که آن چه را دیده است به سادگی و وضوح تعریف نماید به طوری که من و شمای شنونده نیز احساس کنیم که هم‌راه او بوده‌ایم. او مطالب خود را بدین نحو بیان نمود:

" آن بالا شما در هر یک ساعت و نیم یک بار به دور زمین می‌چرخید، چرخش در پی چرخش. معمولآ صبح‌ها هنگام بیدار شدن از خواب متوجه می‌شوید که بر فراز شمال آفریقا قرار گرفته‌اید. زمانی که مشغول خوردن صبحانه هستید و به بیرون نگاه می‌کنید در می‌یابید که در منطقه‌ی مدیترانه هستید و یونان، روم، شمال آفریقا، صحرای سینا و تمامی این مناطق و در یک نگاه به نظر شما می‌آید و درمی‌یابید که آن چه شما شاهد آن هستید، برای سالیان بسیار طولانی تمامی تاریخ بشریت است، خاستگاه تمدن‌هاست و شما راجع به تمامی تاریخی که می‌توانید با دیدن این مناطق به یاد بیاورید فکر می‌کنید.

از شمال آفریقا می‌گذرید و به اقیانوس هند می‌رسید و به شبه قاره‌ی عظیم هند نگاه می‌کنید که به طرف شما نشانه رفته است. سیلان را در کنار خود می‌بینید و برمه را، جنوب شرقی آسیا را و از فراز فیلیپین می‌گذرید و به اقیانوس عظیم آرام می‌رسید، دنیای بی‌پایانی از آب که هرگز پیش از این تصور نمی‌کردید که تا چه حد عظیم است و بالاخره به سواحل کالیفرنیا می‌رسید، جایی که به نظر ما بسیار آشناست. به پایین تر که نگاه می‌کنید نیواورلئان و فلوریدا را می‌بینید.

تمامی صدها ساعتی که در این مسیر پرواز کرده‌اید، به سمت پایین و به درون جو و ناگهان همه چیز دوباره به نظر آشنا می‌آید و شما از اقیانوس اطلس می‌گذرید و باز هم شمال آفریقا. آن نکته بارز و مشخص، چیزی که باعث شده بود هوستون، لس آنجلس و سایر شهرهای آمریکا برای من که آمریکایی هستم این قدر آشنا به نظر بیایند. و ناگهان متوجه می‌شوید که همان مشخصه و همان نکته بارز در مورد شمال آفریقا نیز وجود دارد و آن جا نیز کاملا آشنا به نظر می‌آید. شما منتظر این حالت بوده‌اید و اکنون آن را به دست آورده‌اید.

به نظر می‌رسد که تمامی آن چه شما تاکنون با آن آشنا بوده‌اید در حال تغییر است. وقتی که شما در یک ساعت و نیم به دور زمین می‌چرخید، متوجه می‌شوید که با کل زمین آشنا هستید و ناگهان متوجه تغییر می‌شوید.

به پایین نگاه می‌کنید و نمی‌توانید بفهمید که از چند حد و مرز گذشته‌اید، بارها و بارها و حتی متوجه آن‌ها نیز نشده‌اید. در آن نقطه‌ای که از خواب برخاستید، در شمال افریقا و خاورمیانه. می‌دانید که هزارها انسان بر سر یک خط مرزی فرضی که شما حتا آن را نمی‌بینید با یک دیگر در جنگ و ستیز هستند. از آن جا که شما ناظر بر صحنه هستید، تمامی جهان به صورت یک کل یک پارچه است و چقدر هم زیباست.

آرزو می‌کردید که ای کاش می‌توانستید از هر یک از طرف های درگیر یک نفر را در دست‌تان بگیرید و به آن‌ها بگویید که جهان را از این جا تماشا کنید. نگاه کنید چه چیزی حایز اهمیت است؟

و اندک زمانی بعد، دوست شما، یکی از همین همسایگانی که در نزدیکی شما زندگی می‌‌کند به ماه می‌رود و او به عقب نگاه می‌کند و زمین را می‌بینید نه به صورتی بزرگ که قادر به دیدن تمامی جزییات زیبای آن نیز باشد، بلکه او زمین را به شکل چیزی کوچک در بیرون مشاهده می‌کند. و اکنون تفاوت میان تزیینات درخشان سفید و آبی درخت کریسمس و آسمان سیاه، فضای لایتناهی، به وضوح مشخص می‌شود.

اندازه‌ی آن و جذابیت آن، حالت دوگانه‌ای را در شما به وجود می‌آورد. زمین در عین حال که این قدر کوچک و شکننده به نظر می‌آید مبدل به نقطه‌ای بسیار با ارزش در کهکشان می‌گردد. نقطه‌ای که شما می‌‌توانید آن را با انگشت خود پنهان سازید و متوجه می‌شوید که آن نقطه‌ای کوچک، آن شی آبی و سفید همه چیز شماست.

تمامی تاریخ، موسقی، شعر، هنر، جنگ، مرگ، تولد، عشق، اشک‌ها، شادی‌ها و بازی‌ها و تمامی این‌ها در آن نقطه‌ی کوچکی است که در آن بیرون قرار دارد و شما می‌توانید آن را با انگشت خود بپوشانید و متوجه می‌شوید که آن تصویر که شما آن را تغییر داده‌اید، چیز تازه‌ای است که ارتباطات، دیگر آن چیزی نیست که پیش از این بوده است و شما زمانی را به خاطر می‌آورید که در بیرون از سفینه مشغول فضاپیمایی بوده‌اید و آن لحظات کوتاهی که وقت فکر کردن داشته‌اید و یادتان می‌آید که چگونه محو منظره پیش چشم‌تان شده بودید.

چون که دیگر درون یک سفینه بسته نیستید که بخواهید از درون پنجره آن به بیرون نگاه کنید بلکه اکنون در وسط صحنه هستید و آن چه در اطرافتان می‌گذرد، نظیر یک گوی بزرگ است که در آن یک ماهی طلایی رها شده باشد و هیچ محدودیتی وجود ندارد. هیچ چارچوبی در کار نیست و هیچ محدودیتی متصور نیست."

این فضانورد در حالی که در فضای لایتناهی غوطه ور بوده است اولین اصل تفکر سیستمیک را دریافته است. اما او به طریقی بدین اصل رسیده است که تعداد بسیار اندکی از ما قادر بدان هستیم. او نه از طرق منطقی و خردمندانه بلکه از طریق تجربه‌ای مستقیم به این امر دست یافت.

زمین ما یک کل بخش‌ناپذیر است، دقیقا به همان صورتی که هر یک از ما یک کل تقسیم‌ناپذیر هستیم. طبیعت (که ما را هم شامل می‌شود) از اجزایی در درون یک کل تشکیل نشده است. طبیعت از کل‌هایی درون کل‌های دیگر به‌وجود آمده است. تمامی مرزها ازجمله مرزهای ملی، مفاهیمی اعتباری هستند. ما آن‌ها را به وجود آورده‌ایم و ناگهان خود را اسیر و در بند آن‌ها یافتیم.

برگرفته از کتاب "پنجمین فرمان" نوشته‌ی : پیتر سنگه

 The Fifth Discipline: The Art and Practice of the Learning Organization" by Peter Senge"

فرهنگ و کارآمدی... سخنانی از محمود سریع‌القلم

روز دوشنبه پانزدهم مهر ماه، گردهم آیی "خانه‌ی مدیران" میزبان ِ محمود سریع‌القلم با عنوانِ "فرهنگ و کارآمدی" بود. آقای سریع‌القلم ابتدا با بیان برخی از انبوه ِ مشکلات ِ اجتماعی و فردی ما ایرانیان، به کهنه بودنِ افکار ما اشاره کرد و ریشه‌ی آن را فرهنگی دانست و در ادامه راه حل‌های خود را برای حل مشکلات فرهنگی ارایه داد.  چکیده‌ای از سخنان ِ محمود سریع‌القلم:

نحوه‌ی برخورد دستگاه‌های اجرایی با عامه‌ی مردم، روش رانندگی شهروندان، وضعیت فرودگاه‌ها و جاده‌های کشور... برخی مصادیقی هستند که نشان می‌دهند افکار ما و روش برخورد ما با مسایل قدیمی است.

ما تکنولوژی‌های جدید و به روز داریم اما هنوز مشکل داریم و نحوه‌ی مدیریت‌مان کهنه است. چون افکارمان قدیمی است. و دلیل آن این است که کشور ما یک کشور بین‌المللی نیست. مدیران و کارگزاران و سیاست‌گزاران  ما اندیشه‌ی بین المللی ندارند. دلیل بین‌المللی نبودن‌مان این است که ما به عنوان یک جامعه هنوز تصمیم نگرفته‌ایم که توسعه پیدا کنیم و از نظام بین‌الملل تاثیر بگیریم و تاثیر بگذاریم.

یک نمونه از کهنه بودن افکار در جامعه‌ی ما این است که برای بسیاری نظام بین‌الملل به معنای امریکا و اسراییل است؛ اینها تفکرات دهه‌ی 60 میلادی و افکار چپ و کمونیستی است که مانع ورود ما به دنیای جدید و استفاده از فناوری و تولید ثروت می‌باشد... دنیا فرصت و محلی ست برای کار و فعالیت و اثر پذیری و اثر‌گذاری...

مهم‌ترین هدف حکم‌رانی تولید قدرت و ثروت برای کشور است، هر هدف دیگری حاشیه‌ای است. تولید قدرت و ثروت به منظور فراهم کردن قدرت چانه‌زنی کشور و افزایش کیفیت زندگی مردم... بنابراین در این روزهای جدید پیش آمده در کشور،  نیازمند تغییر افکار و پارادیم شیفت هستیم. به عنوان مثال باید از منظر علمی و به دور از ملاحظات سیاسی بررسی کنیم که اگر برنامه‌ی هسته‌ای قدرت و ثروت ملی به همراه ندارد، تغییرش دهیم و به برنامه‌ی دیگری مثل برنامه‌ی افزایش توان دریایی روی آوریم که پتانسیل بالایی داریم و حساسیت بین‌المللی نیز نخاهد داشت...

با تغییر پارادایم فکری می‌توانیم با دنیا کار کنیم و در نتیجه فرصتی برای حاشیه‌سازی نخاهیم داشت و به مزیت نسبی خود می‌اندیشیم و در صحنه‌ی بین المللی اثر گذار خاهیم بود...

مانع بزرگ ما ایرانیان در این راه مسایل فرهنگی است... فرهنگ عمومی و مدنی جامعه در حوزه‌ی توسعه به معنای فرهنگ کار جمعی است...


در این بخش شاخص‌های کار‌آمدی را ذکر می‌کنم: 

ادامه مطلب ...

یادآوری یک خاطره در ستایشِ زنده‌گی

بهار  1375... آمفی تئاتر دانشکده مهندسی مکانیک دانشگاه تهران، امیر آباد شمالی به دعوت انجمن اسلامی دانشکده، میزبان ابراهیم حاتمی کیا بود با  نمایش  "برج مینو"  و  "بوی پیراهن یوسف".

آقای کارگردان با پیراهنی آستین کوتاه و شلواری "لی"  آمده بود...پس از نمایش فیلم، جلسه‌ی پرسش و پاسخ برگزار شد.

 

 آن سال‌ها، سال‌های اولیه‌ی پیدایش افرادی بود که خود را قهرمان جنگ می‌پنداشتند و با ادعای حضور در میدان های نبرد، ماموریت خود را در به هم ریختن جمع‌ های فرهنگی و هنری تعریف کرده بودند ( و یا شاید برایشان تعریف شده بود!)... یکی با عنوان دانشجوی بسیجی با لحنی تند و زننده گفت: شما که ادعای جنگ و جبهه دارید، چرا با این تیپ آمده اید؟ حاتمی کیا لبخندی زد و گفت سوال بعدی لطفن!

 

در میانه ی جلسه فرصتی فراهم شد تا کارگردان به بیان گلایه ها و درد دل هایش بپردازد... 2 مورد آنها در خاطرم مانده:

" اداره ی ممیزی به من می‌گه چرا خلبان ِ فلان فیلم صورت خود را اصلاح کرده است!؟  آقایون باور کنین اکثریت خلبان های ارتش با صورت سه تیغه پرواز می کردن؛ چرا این قدر اصرار داریم که همه رو یک شکل نشون بدیم و اون هم به همون شکلی که ما می پسندیم!!!؟"

" ایراد گرفته اند که در فلان صحنه ی فیلم وقتی تعدادی از نیروها به محاصره درمی آیند، چرا دست شون رو می گیرن روی سرشون و تسلیم می شن، باید نشون بدی که مقاومت می کنن و حاضرن که شهید بشن اما اسیر نه... بهشون می گم باور کنین این ها همه انسانند و دارای میل به زندگی؛ در اون لحظه‌ی محاصره که به لحاظ منطقی در صورت مقاومت دیگه زنده نخاهند ماند،  به این فکر می‌کنن که به خودشون یه فرصت دیگه بدن تا شاید دوباره فرزند کوچکشون رو و پدر و مادر پیرشون رو و عزیزانشون رو ببینن... اجازه بدین آدم های واقعی رو نشون بدیم که زندگی رو دوست دارند با همون احساسات طبیعی و زیبا"

 

سال‌هاست که در تبلیغ های رسمی، جنگ موهبت تلقی می شود و انسان های زنده کم ارزش: یعنی که زندگی اتفاقی زود گذر است و بی ارزش و ما همه باید آرزوی شبانه روزی مان طلب مرگ باشد و حتا فیلم سازان نیز این گونه فیلم ساختند: فیلم هایی آکنده از تزویر و ریا و در تقدیسِ جنگ و مرگ.

حال آنکه ذات بشرزندگی را زیبا می داند و آن را والاترین ارزش می شمارد. این گونه است شاید که فیلم های جنگی سفارشی به ناچار کم مخاطب می شود.

 

در لحظه های پایانی جلسه دانشجویی پرسید: "شما زندگی را چگونه می بینید؟"

حاتمی کیا  با رندی خاصی پاسخ داد: "زنده‌گی ساده است و زیبا مثل آن هنگام که خودت انتخاب می کنی که چه لباسی بپوشی، و پیچیده می شود آن هنگام که آن برادر مواخذه‌ات می کند برای لباسی که پوشیده‌ای و اجبارت می کند به پوشیدن آنچه خودش می پسندد!"

اخلاق بردگی و اخلاق اربابی

کارل گوستاو یونگ (روانشناس سویسی و از شاگردان معروف فروید) اخلاق را بر دو گونه می شمارد: اخلاق بردگی و اخلاق اربابی.

اخلاق بردگی یعنی همین چیزی که 90 درصد مردم بهش معتقدند؛ اخلاقی که می گوید در مهمانی ها و جمع فامیل لبخند بزن... اگر عصبانی می شوی، خوددار باش و فریاد نزن... وقتی دخترعمویت بچه دار می شود برایش کادو ببر، وقتی دوستت ازدواج می کند بهش تبریک بگو، وقتی از همکارت خوشت نمی آید، این را مستقیم بهش حالی نکن... برای این که دوستت، همسرت، برادرت ناراحت نشوند خودت را، عقاید و احساساتت را سانسور کن... برای به دست آوردن تأیید و تحسین اطرافیان، لباسی را که دوست داری نپوش... اگر لذتی برخلاف شرع و عرف و قوانین جامعه بشری است آن را در وجودت بکش و به خاک بسپار... فداکار، مهربان، صبور، متعهد، خوش برخورد و خلاصه همرنگ و همراه و هم مسلک جماعت باش...  

اما 

اخلاق اربابی کاملا متفاوت است. افرادی که به اخلاق اربابی پایبندند، از نظر روانشناسی، آدم هایی هستند که به  بالاترین حد از بلوغ روانی رسیده اند و قوانین اخلاقی را نه از روی ترس از خدا و جهنم و قانون و پلیس و همسر و پدر و مادر و نه به طمع پاداش و تشویق اجتماعی، که برمبنای وجدان خودشان تعریف می کنند. البته وجدان شخصی این افراد  مستقل، بالغ، صادق و سالم است. اهل ماست مالی و لاپوشانی نیستند، صریح و بی پرده هستند و با هیچکس، حتی خودشان تعارف ندارند. بزرگترین معیار خالقان اخلاق اربابی برای اعمال و رفتارشان رسیدن به آرامش و رضایت درونی است. اخلاق اربابی مرزهای وسیع و قابل انعطافی دارد و هرگز خشک و متعصب نیست.  

برای توده هایی که مقید و مأخوذ به اخلاق بردگی هستند، اخلاق اربابی گاه زیبا و تحسین برانگیز و گاهی گناه آلود و فاسد و در اکثر مواقع گنگ و نامفهوم  است.  

یونگ می گوید افرادی که به اخلاق اربابی رسیده اند تاوان این بلوغ را با تنهایی و طرد شدگی پس می دهند. آنها به رضایت درونی می رسند، ولی همیشه برای اطرافیانشان دور از دسترس و غیرقابل درک باقی می مانند.