اول- زندهگی سخت ساده است و پیچیده نیز هم...
آدمها معمولن برای کارهایی که میکنند و حرفهایی که میزنند دلیلی دارند؛ همچنان که برای کارهایی که نمیکنند و یا حرفهایی که نمیزنند. دلیلی مثل ِ دفاع از خود و یا خانواده و یا هر چیز ِ دیگری که مصلحت نام میگیرد. زندهگی در دنیایی که همه خود را صاحبِ حق میدانند و هیچ حقی را برای دیگری متصور نیستند، سخت است، سخت ِ سخت.
دوُم- دنیایی با آدمهای خاکستری...
جدایی ِ نادر از سیمین آخرین ساختهی اصغر فرهادی و در ادامهی روندِ تکاملیِ "چهارشنبه سوری" و "دربارهی الی..." درست مثل ِ خود زندهگیست... با انبوهی از شخصیتهای پیچیده و سوالهای چالش برانگیز و ایجاد تردید در ذهن ِ تماشاچی دربارهی جامعهی امروز ایران، طبقاتِ اجتماعیاش و اخلاقاش با تمرکزِ ویژه بر مقولهی دروغ و پنهانکاری. نگاه ِ فرهادی البته بیطرفانه است و بدور از هر گونه پیش داوری.از همین روست شاید که شخصیت منفی به آن معنای رایج در این فیلم به چشم نمیآید و همهی شخصیتها برایت قابل ِ باورند و دوست داشتنی، آدمهایی خاکستری درست شبیهِ خود ِ خود ِ تو و شبیه آدمهای اطرافِ تو.
سوُم- چه دانمهای بسیار است، لیکن من نمیدانم...
سردبیر "سایت اند ساند" میگوید: "هنوز نمیدانم در برابر مسالهی "دروغِ مصلحتیِ کوچکِ" نادر دربارهی این که از بارداریِ راضیه خبر داشته یا نه چه موضعی باید اتخاذ کنم."... و تو همچنان چه مبهوتی بی هیچ پاسخی در برابر فراوان مسالههای به ظاهر کوچکی از این دست!
چهارُم- آیینه چون نقش تو بنمود راست/ خود شکن، آیینه شکستن خطاست...
این فیلم به درستی آیینهای ست شفاف به نمایشِ شرایط امروز ِ جامعه که روابط ِ انسانیاش دچار ِ سستی و بیتناسبی ست که انگار نه نسلهای گوناگون و نه طبقههای اجتماعی مختلف پاسخی ندارند برای درمانش؛ آینهای به نمایش ِ آویزان بودن ِ ما، درست شبیهِ پایان ِ آویزانِ فیلم و انتظاری کُشنده برای پاسخی که هیچگاه شنیده نمیشود.
پنجاُم- پیشنهاد ِ نوروزی...
خیلی وارد داستان و جزییات نشدم به همین یک دلیلِ ساده: جدایی نادر از سیمین را خودتان ببینید حتمن... تعطیلات نوروزی فرصت مناسبیست برای تماشای این فیلم...فیلمی سرشار از بخشهایی که حتا پس از تماشا هم رهایت نمیکند و همچنان رژه میرود در ذهنت و کلنجار میرود با اندیشهات... و وحشتناک تر اینکه زین پس هر رفتار و گفتارت را شبیه سازی میکنی با صحنهای از فیلم... شاید بهتر است حتا جدایی نادر از سیمین را دستِ کم دو بار دید تا جزییاتِ فراوان ِ آن کمی بیشتر آشکار شود.
ششاُم- به قول ِ نازنین دوستی: یک همچین جور فیلمی ساخته است این اصغر ِ فرهادی...
1- "دموکراسی خیلی چیز مزخرفیه، ولی چهکار کنیم که فعلن بهترینشونه"
یک گروه ِ6 نفره (3 دختر و 3 پسر) از روزنامهنگاران روزنامهای به نام ِ "گفت و گو"، در روزهای پیش از انتخابات و در یک سفر تفریحی، پس از بحثهای بسیار دربارهی اکثریت، اقلیت، حقِ انتخاب، آزادی و دموکراسی... از رسیدن به یک تصمیمِ گروهی دربارهی ساعت حرکت از ساحلِ دریا به لنگرود ناتوانند، حتا با رایگیریهای به تکرار!... برخی تماشای برآمدنِ آفتاب را میپسندند، برخی خابِ شیرینِ صبحگاهی را و برخی روانیِ جاده و گیر نکردن در ترافیک را... و در حالی که هیچکدام حاضر نیستند از خاستهی خیش بگذرند، اما همهی تلاش ِخود را به کار میبرند در متقاعد نمودن دیگری برای چشمپوشی از خاستهاش... و این ویژهگی، چقدر آشناست برای همهی ما...
2-"نوشتن در تاریکی" به طرزِ عجیبی و بر خلافِ رویهی معمول، تنها برای 14 روز مجوز ِ نمایش میگیرد و به گفتهی محمد یعقوبی، نویسنده و کارگردان، بهطور رسمی پنج بار و غیررسمی شش بار مورد بازبینی قرار گرفته و در نهایت با 40 دقیقه تغییر ِ بنیادی، روبرو شده است.
3- یکی از شخصیتها در جایی از نمایش بدونِ نام بردن از "محسن نامجو"، یکی از ویژهگیهای موسیقی ِ او را تقدس زدایی و زمینی کردن ِ شاعرانی چون حافظ و مولونا میداند. با همین نگاه، انگاری در هنگامهای که گروهی از سیاستبازان و یا مردم هنوز در گیر و دار حماسه و یا فتنه خاندنِ اتفاقهای سالِ گذشتهاند، "محمد یعقوبی" نمایندهی بخشی از جامعه میشود که در پی ِ بازخانی و روایتِ نسبتن منطقی ِ آن رُخداد است.
4- عبارتِ "بیست و پنج" به سیاق ِ نمایشهای پیشین ِ کارگردان جایگزینِ واژههای حذفی میشود:
«بیست و پنج» توی مناظره حال ِ«بیست و پنج» رو گرفت... شرط میبندم «بیست و پنج» بیشتر رای میآره... ماهیِ فاش «بیست و پنج سفیدی» داشت... فلانی «بیست و پنج» خورد...و یا حتا بحث دربارهی «بیست و پنج» ِ جنیفر لوپز!...
که علاوه بر طنزِ ماجرا، همراه میشود با کشف و شهودی برای منِ تماشاچی که این «بیست و پنج» با آن یکی چه تفاوتی دارد!
5- خلاقیت و جذابیتی نهفته است در نحوهی نمایشِ بخشهای حذف شده: نمایشِ متنِ آن بخشها بر پرده و یا روخانیِ آنها توسط علی سرابی که نقشاش (بازجویی بهنام ِ محمد) به کلی حذف شده بود. یعنی که یعقوبی اصرار دارد بر "چه گفتن" هایش، گیرم که چگونه گفتنش خیلی مهم نباشد!
6- افراد در نمایش جابهجایی ها و تبدیلهایی مییابند: نیما که صدای دوستانش را ضبط میکرده، در تمامِ مدت،خودش شنود میشده و حتا بازجو به او آماری دقیق میدهد که پیامکِ "انگشتِتو از تو دماغت درآر. تو قراره فردا با این انگشت حماسه بیافرینی" را برای 250 نفر ارسال کرده است!... "بازجویی کننده" (که در پایان اعلام میکند که خودِ "محمد یعقوبی" ست)، نیز حتا تحمل نمیشود و در نهایت "بازجویی شونده" میشود!
7- بازیگرانِ نمایش انگار که بازی نمیکنند، آنها زندهگی می کنند مثلِ همهیما: لباسهای عادی به تن دارند، در کفِ صحنه مینشینند، لَم میدهند، دراز میکشند، برای هم جوک تعریف میکنند و کمتر پیش میآید بر سر ِ موردی با هم به توافق برسند... و در یک کلام ملموساند و ساده و باور پذیر...درست مثلِ جریانِ آرام و معمولی ِ زندهگی که سرشار است از چالش!
8- موسیقیِ نمایش هراسناک است، به ویژه در هنگام نمایش ِ متنِ بخشهای حذف شده بر پرده که با صدای تار تداخل دارد.
9- شخصیتِ اصلیِ نمایش "نیما آرامی" ،مترجم ـ روزنامهنگاری که گویا به دلیلِ همراه داشتن ِ دوربین ِ عکاسی در آن روزهای پر دغدغه دستگیر شده است، نمایندهی نسل ِ جوانیست که عجله دارد برای رسیدن به برنامههایش. گرچه شعر ِ کلاسیک را هم میشناسد، اما دوستدار ِ شعر ِ مدرن است و "برتولت برشت" را میستاید. او به شوق ِ تماشای برآمدنِ آفتاب، بر خیلی از لذتهای دیگر چشم میپوشد. او زندهگی را بی آنکه در پیِ توجیهِ آن باشد، زندهگی میکند به تمامی و آن را درمییابد آنچنان که دوست دارد. مخاطبش (در اینجا: بازجو) در پاسخِ شعر خانیهای او تنها بسنده میکند به کلیشهی "بسیار پُر مفهوم بود" و از آن میگذرد بی اندکی تآمل؛ وقتی بازجو میگوید: "نیما برای همین باورهایش است که هزینه میپردازد. او برای رسیدن، فرار نمیکند: گرچه چشمبند بر نگاهش زدهاند، اما میماند و میبیند آنگونه که باور دارد. نسل ِ او در میانِ این جمع ِ شلوغ، تنها مانده است؛ تنهای تنها به تحمل ِ غمناک ِ این همه هیاهو.
10- اصلن نقد بلد نیستم؛ این نوشته تنها بیان ِ بخشی از شور و شعفی بود که پس از 3 ساعت ایستادن در صف بلیت و بعد از آن، نشستن بر زمین ِ سالن چهارسو (بلیت ِ بدونِ سندلی!) و تماشای نمایشی که در این برهوت، به غنیمت میماند، حاصل شد.
این بخش رو یواشکی مینویسم، شما هم یواشکی بخونیدش، نکنه یه وقت به من و تو و ما بر بخوره: موقعِ نوشتن ِ بندِ "1" داشتم به تلنگری فکر میکردم که در حین ِ تماشا درگیرش شدم... وقتی یه جمعی کوچک و به ظاهر فرهیخته و شبیه به هم از نظرِ فرهنگی نمیتونن به یه توافق ِ مشترک برسن، جامعهی بزرگ و متنوع و رنگارنگِ ایران با فرهنگهای گوناگون و پیچیدهی درونش را چه باید کرد!؟... میدونین خیلی تلخه این اعتراف، اما به هر حال دوست دارم بگمش: اصلن انگاری خودِ خودِ من هم که مُدام در حال ِ انتقاد از "بیست و پنج" هستم، یک "بیست و پنج" ِ تمام عیار ِ تمامیت خاهم در جمع ِ خونواده و دوستان، از بس که دلم میخاد همه طبق ِ میل ِ من رفتار کنن! هر چی فکر میکنم میبینم آخه خیلی کم پیش اومده بتونیم حتا تو یه جمعِ کوچولوی سه، چهار نفره هم واسه یه موضوعی به توافق ِ جمعی برسیم!
"بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن" کتاب نود و دوصفحه ایه، نوشته ی "کورت توخولسکی" با ترجمه "محمد حسین عضدانلو". کتابی که شاید بشه اون رو نوشته هایی با زمینه ی طنز در باره ی مسائل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و .... دونست. مجموعه ای پرمایه که با وجود حجم کم نمی شه اون را یه باره خوند و کنار گذاشت. نویسنده در کتاب به ظاهر کوچیک اش خیلی چیزها رو زیر سوال می بره یا نگاه آدم رو نسبت به اون ها تیز می کنه؛ از جنگ گرفته تا مخالفت های رسمی و غیر رسمی با سقط جنین،رابطه با فامیل، اینکه چرا بعضی آدم ها نمی تونن پولدار بشن و حتا درباره ی سوپ خوردن و پنچر گیری لاستیکی کنار جاده و در همه ی این ها سرگشتگی آدم ها رو نشان می ده. او با لحن طنزش طوری درباره ی یه مسئله ی بغرنج، حرف می زنه که انگار یه بچه داره راجع به اسباب بازی هاش حرف می زنه.
کورت توخولسکی به سال 1890 در خانواده ای یهودی در برلین به دنیا اومد. او از سال 1907در روزنامه ها مطالب طنز چاپ می کرد. در زمان هیتلر از آلمان فرار کرد و به سوئیس رفت. نازی ها کتاب های او رو سوزوندن و حتی تابعیت آلمانی او رو نیز لغو کردن.بعد به سوئد رفت و مدت ها تنها بود و در 21دسامبر 1935 در آپارتمانش خودکشی کرد.
وقتی این کتاب رو که در حول و حوش سال های 1930 نوشته شده می خوانی به این موضوع فکر می کنی که انگار تو این دنیا همیشه همه چیز در حال تکراره. چطور میشه جلوی این تکرار ها رو گرفت و قدمی به جلو بر داشت. ای کاش می دونستیم و می دونستند ...
توخولسکی توی کارش هیچ راه کاری یا راه حلی را پیش روی آدم نمی ذاره، فقط از واقعیت هایی که حالا تبدیل به یک نکته ی تلخ یا طنز شدن حرف می زنه مثل وقتی که درباره ی آدمیزاد حرف می زنه...
اون معتقده که آدم ها وقتی مشکل دارن (مگه آدم بی مشکل هم پیدا میشه؟!) هر جای دنیا هم که برن، مشکلشون رو با خودشون می برن و فقط با یک سری از آدم ها می تونن را بطه برقرار کنن:
"از اون ساعتی که بهت پودر نوزاد می زنن تا اون ساعتی که تو قبر کرایه ای می ذارنت، تمام وقایع عمرت فقط و فقط بین دویست نفر آدم می مونه."
درباره جنگ و آدمکشی (اون جنگ رو یه نوع آدمکشی می دونه، حالا هر جنگی و به هر دلیلی) هم حرف های زیادی برای گفتن داره و خودش میگه:
"تو زندگیم فقط یه آرزوی کوچولو دارم و اون اینه که یه بار چشامو باز کنم، ببینم زندونیای سیاسی آلمان و قاضیای اونا جاهاشون با هم عوض شده."
این آرزوی کوچولو حرف های زیادی برای آدم ها داره...
و اما گزیده هایی از این کتاب:
آدمیزاد دو تا پا داره و دو تا اعتقاد: یکی برای وقتی که حالش روبراهه و یکی هم برای موقعی که حالش خرابه. اسم این دومی رو گذاشته دین.
آدمیزاد وقتی حس می کنه کمرش دیگه شل شده، عالم و زاهد میشه. بعدشم از شیرینی لذات زندگی دنیوی چشم می پوشه. اسم این کار رو می ذاره درون نگری.
آدمیزاد دلش نمی خواد بمیره، چون نمی دونه بعد از مرگ چی به سرش می آد. اما برای خودش خیال می کنه که می دونه. با این حال بازم دلش نمی خواد بمیره. آخه می خواد همین زندگی رو یه کم دیگه هم ادامه بده. منظورش از یه کم، تا ابده.
...
تو مدرسه سر ما رو کلاه گذاشتن و وقت و جوونی مون رو از مون گرفتن.
هم کلاسی سابقم می گفت: - اگه آدم خودش تو خونه برای خودش کار نمی کرد و از تو خونه پدری درست و حسابی تربیت نمی شد... ! - . مث خود من که توی خونه درست و حسابی تربیت نشدم! خیلی بهش غبطه خوردم. می گفت: - من هر چی رو که درباره تاریخ هنر ... تاریخ اقوام یا جغرافیای اروپا بلدم خودم تنهایی خوندم و یاد گرفتم - . وگرنه از کجا می خواست یاد بگیره ؟ از مدرسه؟
...
توی آلمان کاتولیکایی هستن که چاک دهنشونو جِر می دن از بس که می گن «کمونیست ها از مسکو دستور می گیرن». کسی نیست بگه خودتون از کجا دستور می گیرین؟ از رم!
...
کتب راهنمای خوب، اون قدر کمه که نگو...حالا کتابایی داریم برای یادگیری رانندگی، برای پرورش زنبور عسل، برای کِشت جعفری... فقط در مورد بهترین راه برخورد آدم با هم نوعای خودشه که کتاب به درد بخور کمتر گیر می آد.
...
مرد مقدس مآبی هست که همه ی موجودای زنده رو دوست داره.این آقا ماهی گیری رو هم خیلی دوست داره. گاهی وقتا دم رودخونه چوب قلاب رو محکم تو دستش می گیره، به آب نیگا می کنه و مشغول دعا می شه و دعاهای پر سوز و گداز می کنه که هیچ کدوم از ماهی ها به دامش نیفتن...بعد باز به ماهی گیریش ادامه می ده!
شما بگین! مَثل ماهی گیر متدین مَثل خیلی از آدما نیست؟
...
یه عده از این «حق» برخوردارن که اجازه داشته باشن برای سرزمین آبا و اجدادی بمیرن. یه عده ی دیگه «اجازه دارن» برای یه حقوق بخور و نمیر کار کنن. اون وقت یه عده ی دیگه هستن که وظیفه ی ناگواری به عهده شونه: اونا مجبورن بیست و چهار کرسی شورای نظارت شرکت سهامی رو عهده دار شن!
...
قبل تو هم یه نفر باور داشته، شک داشته، خندیده، گریه کرده، تو فکر که بوده دستش رو توی دماغش کرده، درست عین تو، همیشه یه نفر قبلآ همه ی این کارا رو کرده. همیشه یه نفر یه درجه بیشتر از اون چه که در توان توست، صعود کرده، حتا خیلی بالاتر از تو. این نبایست روحیه ت رو تضعیف کنه. صعود کن، برو بالا و بالاتر. اما بدون که نوکی برای این قله وجود نداره. بدون که برف پا نخورده وجود نداره.
...
فرار راه چیره شدن به واقعیت ها نیست. شمع روشن کردن که کار نشد. ساختن یه کارخونه ی برق بدون بردگی کشیدن از کارگرای معدن: به این میگن پیروزی.
...
نذار ابهت هیچ آدم خبره ای تو رو بگیره. اون بهت میگه که:" دوست عزیز، من بیست ساله که این کارمه". آدم ممکنه کاری رو بیست سال تموم هم غلط انجام بده.!!
...
یه داستان تعریف کنم؟ داستان قشنگیه:
یه میلیاردر آمریکایی تصادف می کنه، یه چشمش رو از دست می ده.
می ده براش یه چشم مصنوعی درست می کنن.
روز اولی که بر می گرده دفتر کارش، از منشی اش می پرسه:
حالا اگه می تونی بگو ببینم کدوم چشمم شیشه ایه؟
منشی یه لحظه بهش نیگا می کنه و می گه: چشم چپتون قربان.
میلیاردره می گه: عجب از کجا فهمیدی؟
منشی می گه: آخه توی چشم چپتون هنوز ذره ای احساس دیده می شه.
...
عاشق و معشوقی که داشتن از هم دور می شدن، با هم قرار می ذارن هر شب سر ساعت ده و نیم به هم دیگه فکر کنن. هیچ کدوم این کارو نمی کنن. منتهی هر دو خوشحالن که اون یکی حسابی عاشقشه.
...
اگر حروف سیاه و برجسته روزنامه ها رو بر میداشتن چقدر دنیا ساکت تر میشد!
...
هیچ وقت دوستتو محک نزن! دوست دخترت رو هم همینطور!
...
اگر کسی یه خورجین داشت که فکر می کرد توش پر از جواهره، هیچ وقت در خورجینش رو باز نکن!
پ.ن.۱: اگه حال نداشتین کتابو بخونین زیاد اشکال نداره، چون من جمله های مهمِ شو (نکته هایی که تو امتحان ممکنه بیاد!) این جا نوشتم...
پ.ن.۲: به میله بدون پرچم هم سری بزنید. خانه ی تازه ی دوست خوش فکر روزهای خوب دانشگاه که مطمئن هستم نوشته های خوبی از او خواهید خاند در این خانه ی مجازی.