کیمیای هم راهی

مرا تو بی سببی نیستی...

کیمیای هم راهی

مرا تو بی سببی نیستی...

فِلَش بَک/ جَنگ را دوست ندارم، مدرسه را نیز

دوباره پاییز، دوباره اولِ مهر، دوباره زنگ مدرسه و دوباره احساس دوگانه ی من درباره ی پادشاه فصل ها...

و این احساس دوگانه شاید ریشه در تاریخی سی ساله دارد. اول مهر 59 و نخستین روز ِ کلاس ِ اول دبستان: روز خوبی باید باشد، نه؟... اما انگار نبود. در پایان آن روز، انتظارم در دنیای کودکی ام این بود که شباهنگام، تلویزیون مان خبر از مدرسه ها بیاورد...

اما خبر چیز دیگری بود: "شروع ِ یک جَنگ"

آری! هر چه دیدیم و شنیدیم در آن سال ها خلاصه شد در:

خبرهای ریز و درشتِ تک و پاتک و حمله به مواضعِ از پیش تعیین شده ی دشمن با طنین ِ "شنوندگانِ عزیز توجه فرمایید"؛ آژیرِ ممتد و دهشت ناکِ "علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام خطر یا وضعیت ِ قرمز، به پناه گاه بروید"؛ به دوش بردنِ تابوت آنانی که تا دیروز بچه های محل بودند و هم بازی های چند سالی بزرگتر از ما که تنها سهم شان از فردا شاید نام شان بود نقش بسته بر کوچه و خیابان مان؛

و لمس کردیم با همه ی وجودمان:

ایستادن در صف های طولانیِ مراسم صبح گاهِ مدرسه در گرما و سرما و تکرار طوطی وارِ شعار های خالی از شعور؛ شکسته شدن دیوار صوتی بر فرازِ شهر وفرار از شهری که بمب و موشک آوار میشد بر آن و رنگِ مرگ می پاشید بر گستره اش؛

و این ها همه یعنی زیستن در فضایی آکنده از دلهره و تشویش و اضطراب...

و این گونه کودکی و نوجوانی نسلِ من (نسل ِ متولدِ دهه ی 50) در جنگ گذشت و شدیم نسلِ سوخته (گیرم که حالا همه ی نسل های پس و پیش هم سوخته اند، اما پرشباهت به "برابرتر" جورج اورول، ما "سوخته تریم" شاید!!!)

...

و مدرسه: مدرسه ای که انگار قرار نیست درسِ چگونه زیستن بیاموزد

همیشه و از همان نخستین روز مدرسه را دوست نداشتم، هم چنان که هیچ گاه تابستان را و گرمای طاقت فرسایش را...

و این نه فقط به خاطر دیوارهای رنگ و رو رفته و نیمکت های شکسته و کلاس های شلوغ، که به خاطرِ تماشای چهره ی ناگزیر و خسته از فقر ِ معلم و صورتِ اخموی ناظم هم بود... و این نه به معلم و ناظم که به سیستمِ بیمار مدرسه بر می گشت که نه تنها چیزی به ما یاد نداد، که حتا اندک ذوق و استعداد ِ موجود را هم کشت و همه شدیم شبیه هم، شبیه بقیه.

تکثیرِ درد آورِ آدم هایی میان مایه و بی خطر و خُنثا...

دُرست که نوستالژی مدرسه برایم همیشه یادآور خاطره های خوش با یاران دبستانی ست، اما در کنار آن حسرت ها و پرسش های بی شمار هم رخ می نماید:

راستی فایده ی آن همه درس های حفظ کردنی شب امتحان و انبوه مشق های روزانه چه بود؟  سر تراشیدن های اجباری و آن همه بد اخلاقی ناظم ِ همیشه تَرکه در دست به چه کارمان آمد؟ راه و رسمِ  اندیشیدن و فکر کردن را در کدام ساعت و توسط کدامین معلم آموختیم!؟ مدرسه شاد ترین و پر انرژی ترین و زیباترین سال های عمرِ مرا گرفت، در مقابل چه چیزی به من داد که شایسته ی آن باشد؟

...

امروز اولین روز ِ مدرسه بود برای کیمیا... درست 30 سال پس از من... می گویند امروز زمانه تغییر کرده و اوضاع بهتر شده!... باور کنم یعنی!؟

...

با این همه ای دوست، ای صمیمی، ای آشنا! زاده ی کدامین سالی و از کدامین نسل؛ فرقی ندارد؛ امروز تو" یار ِ دبستانیِ من".. با من و هم راهِ منی...

با امید.

 

پ.ن.: از همه ی دوست های مهربان و نازنین که نظر های مفید و اندیشمندانه ی خیش را در پُستِ پیشین به یادگار نهادند، صمیمانه سپاس گُزارم.

کنکاش های ذهنی و یک پرسش: چرا مطالعه نمی کنیم؟

- همه ی این درد ها رو که همه می دونن... چه کار باید کرد؟

- می دونی نبرد اصلی بین جهل و آگاهی ست.

- خب که چی؟

- یعنی اینکه باید آگاهی ها رو افزایش بدیم دیگه...

- چطوری میشه این کار رو کرد؟

- راه های زیادی داره اما مهم ترینش افزایش مطالعه است.

- و ما هم که کلن مطالعه مون کمه...

- درسته... اما به نظرت چرا؟ چرا مطالعه نمی کنیم؟ چرا کتاب نمی خونیم؟

- آخه خیلی درگیریم... وقت آزاد نداریم که واسه مطالعه کنار بذاریم.

- چطوریه که واسه ساعت ها سریال های مختلف دیدن و دور هم نشینی و جوک تعریف کردن وقت داریم؛ واسه کتاب خوندن وقت نداریم؟ چطوریه که وقت داریم واسه ساعت ها تو فیس بوک چرخیدن و مدام اس ام اس زدن؛ اما وقت نداریم واسه مطالعه؟ نه جانم... کمبود وقت یه بهانه س.

- یه چیز دیگه... هزینه ی مطالعه رفته بالا... کتاب ها خیلی گرونه، تو این وضعیت آشفته ی اقتصادی آدم زورش میاد این همه پول بده واسه کتاب.

- چطوریه که تو همین وضعیت اقتصادی واسه خرید فلان برند پوشاک و جدیدترین گوشی تلفن و خیلی چیزای دیگه که خیلی هم شاید تو اولویت نباشن راحت هزینه می کنیم اما واسه کتابی که شاید یک دهم اون ها هم قیمت نداشته باشه زورمون میاد پول خرج کنیم... اصلن چرا باید هزینه های فرهنگی، آخرین ردیف بودجه ی ما رو تشکیل بده که اگر چیزی آخرش اضافه اومد، اختصاص بدیم به اون؟

- پس دلیل های من رو قبول نداری؟

- کمبود وقت و بودجه دلیل نیست واسه عدم مطالعه... بهانه ست... به من بگو چرا مطالعه نمی کنیم؟ چرا کتاب نمی خونیم؟ بهش فکر کن...

- باشه بهش فکر می کنم... اما بذار ببینم دوستانم در این باره چی فکر می کنن و نظرشون چیه؟

چند قدم زیرٍ نورٍ ماه با سیبٍ سرخ

من غلام قمرم،غیر قمر هیچ مگو                       پیشٍ من جز سخنٍ شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو،جز سخن گنج مگو                      ور از این بی خبری،رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت            آمدم نعره مزن،جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم           گفت آن چیز دگر، نیست دگر، هیچ مگو

*

ای کاش زمان به عقب باز می گشت و کودکانی می شدیم،

فارغ از هر گونه دغدغه ی دنیایی و در دشتها ، رها، سماع می رقصیدیم

و از ته دل می خندیدیم...

دلیلٍ سرخیٍ سیب را جویا می شدیم

و هزاران بوسه میزدیم بر روشنیٍ ماه ، تا آبی آسمان را نشانمان دهد.

می خواهم آب شوم در گستره ی افق...

می خواهم با هرچه مرا در برگرفته یکی شوم...

آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود...

برانم که در کنار تو لنگر افکنم...استواریٍ امنٍ زمین را...

در این سکوت حقیقتی نهفته است...

سالٍ گذشته در چنین روزهایی ـ واپسین روزهای تب دار مرداد ـ پیمان شاملو در نمایش گاهش:

چه زیبا به تصویر کشیده بود

                                      دره ی ماه را

و چه زیبا نقش بست در ذهن 

رویای پرواز تا آن دره ی دور

و کوتاه زمانی بعد:

طرح سر انگشتان زیبای اعجاز

در کویر، با ماه و سیبٍ سرخ

با شمعی که بسوزد و بسوزاند

با درک عشق، احساس و بیان

و شناخت خویشتن خویش

در سماعی آزادوار

در ارتفاعی بعید

رها از هر تعلق

ریشه ها از زمین برکنده به سان "لور"

طعم وارونه ی "گس" را

در پیمانه می ریخت.

 

آنگاه از زبان بامداد این گونه سرودم:

"به نو کردن ماه

                     بر بام شدم

با عقیق و سبزه وآینه"

و ندایی نجوا کرد با دلم:

"به مبارکی و میمنت..."

آری

به نو کردن ماه

                     بر بام شدم

با عقیق و سبزه وآینه

داسی سرد بر آسمان گذشت

که پرواز کبوتر ممنوع است.

صنوبرها به نجوا چیزی گفتند

و گزمکان به هیاهو شمشیر در پرنده گان نهادند.

ماه

بر نیامد.

پ.ن.: ۳۱ مرداد ۸۵ این را نوشتم در وبلاگ پیشین ام و دوباره این جا آوردمش تنها به یک دلیل ِ ساده: خاطره اش را دوست دارم... این نوشته وامدار ِ مولانا جلال است و بامداد و مارگوت بیگل... و البته دوستی هنرمند و زیبا اندیش.

اخلاق بردگی و اخلاق اربابی

کارل گوستاو یونگ (روانشناس سویسی و از شاگردان معروف فروید) اخلاق را بر دو گونه می شمارد: اخلاق بردگی و اخلاق اربابی.

اخلاق بردگی یعنی همین چیزی که 90 درصد مردم بهش معتقدند؛ اخلاقی که می گوید در مهمانی ها و جمع فامیل لبخند بزن... اگر عصبانی می شوی، خوددار باش و فریاد نزن... وقتی دخترعمویت بچه دار می شود برایش کادو ببر، وقتی دوستت ازدواج می کند بهش تبریک بگو، وقتی از همکارت خوشت نمی آید، این را مستقیم بهش حالی نکن... برای این که دوستت، همسرت، برادرت ناراحت نشوند خودت را، عقاید و احساساتت را سانسور کن... برای به دست آوردن تأیید و تحسین اطرافیان، لباسی را که دوست داری نپوش... اگر لذتی برخلاف شرع و عرف و قوانین جامعه بشری است آن را در وجودت بکش و به خاک بسپار... فداکار، مهربان، صبور، متعهد، خوش برخورد و خلاصه همرنگ و همراه و هم مسلک جماعت باش...  

اما 

اخلاق اربابی کاملا متفاوت است. افرادی که به اخلاق اربابی پایبندند، از نظر روانشناسی، آدم هایی هستند که به  بالاترین حد از بلوغ روانی رسیده اند و قوانین اخلاقی را نه از روی ترس از خدا و جهنم و قانون و پلیس و همسر و پدر و مادر و نه به طمع پاداش و تشویق اجتماعی، که برمبنای وجدان خودشان تعریف می کنند. البته وجدان شخصی این افراد  مستقل، بالغ، صادق و سالم است. اهل ماست مالی و لاپوشانی نیستند، صریح و بی پرده هستند و با هیچکس، حتی خودشان تعارف ندارند. بزرگترین معیار خالقان اخلاق اربابی برای اعمال و رفتارشان رسیدن به آرامش و رضایت درونی است. اخلاق اربابی مرزهای وسیع و قابل انعطافی دارد و هرگز خشک و متعصب نیست.  

برای توده هایی که مقید و مأخوذ به اخلاق بردگی هستند، اخلاق اربابی گاه زیبا و تحسین برانگیز و گاهی گناه آلود و فاسد و در اکثر مواقع گنگ و نامفهوم  است.  

یونگ می گوید افرادی که به اخلاق اربابی رسیده اند تاوان این بلوغ را با تنهایی و طرد شدگی پس می دهند. آنها به رضایت درونی می رسند، ولی همیشه برای اطرافیانشان دور از دسترس و غیرقابل درک باقی می مانند.